تو را که درد نباشد به از ابن حسام خوسفی غزل 169
1. تو را که درد نباشد به درد من نرسی
به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی
...
1. تو را که درد نباشد به درد من نرسی
به اشک سرخ و به رخسار زرد من نرسی
...
1. مباد دیده روشن چو در نظر تو نباشی
بصر مباد کسی را که در بصر تو نباشی
...
1. خوشا آن دل که جانانش تو باشی
خنک باغی که ریحانش تو باشی
...
1. چون ذرّه به خورشید تو داریم هوایی
در فهم نیازیم به جز روی تو رایی
...
1. شب وداع و غم هجر و درد تنهایی
دل شکسته و محزون کجا شکیبایی
...
1. بر گرد مه ز غالیه پرگار میکشی
بر طرف روز نقش شب تار میکشی
...
1. از نرگس خوش خواب تو در عین سیاهی
ماه رخ تو آینه صنع الهی
...
1. آن زلف مشَّوش وش اندر خم و تاب اولی
وآن نرگس خوش منظر مخمور و خراب اولی
...
1. ای روی تو آیینه انوار تجلّی
بنمای که یابد دل عشّاق تسلّی
...
1. کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
...