1 یاد لبت کنم دهنم پرشکر شود نام رخت برم همه عالم قمر شود
2 با ابروی سیاه تو پیوسته ام خیال تاکی خیال کج زسر ما بدر شود
3 تیر خدنگ غمزه ات از دل کند گذر گر نه فضای سینه مرو را سپر شود
4 بنشین که با تو عمر گرامی به سر بریم عمر آنچنان خوش است که باجان به سر شود
1 به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض
2 میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض
3 شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض
4 ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
1 برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال
2 تصوری به صبوری خیال می بندم زهی تصور باطل زهی خیال محال
3 به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست مگر به حال خود آید دل پریشان حال
4 مرا چه سود که دامن ز آب در چینم که هست دامن من ز آب دیده مالامال
1 جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست
2 گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد ای بسا دلها که چون پروانه ناپروای اوست
3 خانه چشمش سیه کان شوخ یغماییصفت خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست
4 نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت در چمن سروی نمیبینم که هم بالای اوست
1 بی تو حرامست تماشای باغ با تو مرا از همه عالم فراغ
2 ای رخ تو شمع شب افروز من خوش بنشین تا بنشیند چراغ
3 شیفته را به ز مُفَرِّح بود بوی سر زلف تو اندر دماغ
4 ما به می لعل لبت قانعیم ساقی مجلس بنه از کف ایاغ
1 شب است و خال تو اندر خیال چشم سیاه کمند زلف تو دامست و بخت من گمراه
2 میان این همه ظلمت خیال سودایی چگ.نه راه برد لا اله الا الله
3 دلم به زلف تو بسته است امید لیک چه سود که آن امید دراز است و عمر من کوتاه
4 ز حصرت دهنت غنچه را جگر خون است ز رشک زلف تو دارد بنفشه زلف دو تاه
1 اگر چه خرد شناس و مبصّرم به حدیث به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
2 خیال سرو قدت را خیال ها بستم سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث
3 خیال حسن تو صورت نمی توانم بست به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث
4 به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث
1 دانی چه گفت سالک خمّار خانه دوش بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش
2 با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی صوفی شو و ز راه صفا دُرد ما بنوش
3 یا حسن ما مشاهده کن یا نظر ببند یا یاد دوست کن به زبان یا به لب خموش
4 انکار سالکان طریقت صواب نیست در سلک ما درآی و در انکار ما مکوش
1 چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
2 گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
3 یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
4 چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
1 نگار من که میان بسته ام به خدمت او هزار شکر که مستظهرم بهمَّت او
2 اگر چه در قدمش همچو سایه بی قدرم ز فرق ما مرواد آفتاب دولت او
3 لبش به دور ازل جرعه ای به ما بخشد نمی رود ز مذاقم هنوز لذت او
4 اگر چه در لبش آب حیات موجود است بسوخت سینه من زآتش محبت او