ما را به کوی وحدت تا با از ابن حسام خوسفی غزل 37
1. ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
...
1. ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
...
1. ای روشنی دیده دعا می رسانمت
صد بندگی به دست صبا می رسانمت
...
1. دیدم نبشته از قلم مشکبار دوست
خطی سیه چو سنبل تر بر غذار دوست
...
1. جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست
بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست
...
1. رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
...
1. خط تو دایره ماهتاب را بگرفت
به باغ عارض تو سبزه آب را بگرفت
...
1. از کس دلم ندید طریق نگاهداشت
جز غم که جانب دل ما را نگاهداشت
...
1. خرم دل آن کس که به غم های تو شاد است
الّا غم رخسار تو غم ها همه باد است
...
1. گر صد برگ را روی تو وارث
شمیم مشک را موی تو وارث
...
1. اگر چه خرد شناس و مبصّرم به حدیث
به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
...
1. ای کرده به غمزه دل صد شیفته تاراج
تیر مژهات سینهٔ من ساخته آماج
...
1. لَمَع البَرقُ و النُجوم یَلوح
اَسقِنِی الرَاح ذاکَ راحَتُ روح
...