1 روی تو چشم خیره کند آفتاب را موی تو خون کند جگر مشک ناب را
2 تا ماه در حجاب خجالت فرو رود از آفتاب چهره برافکن نقاب را
3 خوی بر گل عذار تو ماند بدان که ابر بر برگ گل فشانده ز شبنم گلاب را
4 کردم سؤال بوسه اشارت به غمزه گفت: ما بندهایم غمزهٔ حاضر جواب را
1 نهان که میکند این درد آشکارهٔ ما که راست چاره که از دست رفت چارهٔ ما
2 هزار کوه بلا بر دلم فرود آمد زهی تحمّل سنگین دل چو خارهٔ ما
3 نگار ما به کنار آمد و کناره گرفت فغان ز حسرت این درد بی کنارهٔ ما
4 ستاره خون بچکاند به چشم اگر بیند که در محاق نهان شد رخ ستارهٔ ما
1 نَسیِم الوَرد یَذکُرنِی حَبِیب ِ و یُحَیینی بصَوتِ العَندَلیبِ
2 طَبیبِ العِشقِ دَاوا کُل َّ داءٍ فَکَیفَ و زادَنی دائی طَبِیبِ
3 یُفارقُنِی الرَّقِیبُ عَنِ الَّفیقِ فَقارب بَینَنا یا ذالرَقِیبِ
4 لِیَومِ الهَجرِ لِی یَومٌ عَصِیبٌ و إنَّی خِفتُ مِن یومٍ عَصِیِبِ
1 ای ز خطت غالیه پر مشک ناب آینه دار رخ تو آفتاب
2 تا رخ تو رونق مه بشکند برشکن آن طّره مشگین ناب
3 با رخ تو مهر ندارد فروغ ذره نیارد بر خورشید تاب
4 دوش مرا خیل خیالت ببرد صبر و قرار از دل و از دیده خواب
1 پوشد ز زشک یلمق تو اطلس آفتاب پیش رخ تو ذره بود واپس آفتاب
2 جز زلف تو که سجد کند آفتاب را در دور حسن تو نپرستد کس آفتاب
3 گر آفتاب تیره شود با کمال نور یک لمعه از لقای تو ما را بس آفتاب
4 گفتم مگر به سر رسدم آفتاب وصل در طالعه نبود بدین سدرس آفتاب
1 ای جمال تو مرا شمع شب افروز امشب شمع گو مشعله داری ز تو آموز امشب
2 شمع را تاب تو چون نیست از آن میسوزد گو چو پروانه درین سوز همیسوز امشب
3 امشب از شمع رخت مجلس ما روشن شد شمع گو چهر دلافروز میفروز امشب
4 شبم از طلعت زیبای تو امشب روزست کاش تا روز قیامت نشود روز امشب
1 چو فیض ابر به نم لاله را کلاه بشست بنفشه تازه شد و طرّه دوتاه بشست
2 کف سحاب چو سقّا گلاب زن برداشت ز خاک غالیه گون چهره گیاه بشست
3 بیا بیا که گر از عشق توبه می کردم به بوی زلف تو دل دست ازین گناه بشست
4 اگر به غیر تو چشم نظر سیه کردم بیا که خاک درت چشم عذرخواه بشست
1 خوشتر ز آستان تو ما را مقام نیست کوی تو کم ز روضهٔ دارالسلام نیست
2 گفتم که خاک راه توام ملتفت نشد بیچاره من که اینقدرم احترام نیست
3 گفتم بیا که از غم لعل تو سوختم گفت این طمع به غیر تمنای خام نیست
4 آیینهٔ وجود که زنگار غم گرفت ساقی صفاش جز به می لعل فام نیست
1 حقّا که به حسن تو ملک نیست گفتم به یقین و هیچ شک نیست
2 شوری ز لب تو در جهان است کامروز لبی بدان نمک نیست
3 در خون و رگ من است مهرت بی مهر تو هیچ خون و رگ نیست
4 چشمان تو قلب دل شکستند رو غمزه که حاجت کمک نیست
1 حسنت که آفتاب تجلی از او گرفت یک جلوه کرد و مملکت دل فرو گرفت
2 یک تار از آن دو سنبل پرچین به چین رسید از زلف مشک بوی تو در مشک بو گرفت
3 دل اعتکاف کوی تو دارد بر او مگیر مرغ حریم کعبه نباشد برو گرفت
4 این آهوی رمیده که اندر کمند تست او را مران که با سگ کوی تو خو گرفت