دل به ره باز نیامد به از ابن حسام خوسفی غزل 109
1. دل به ره باز نیامد به فسون وعّاظ
زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
1. دل به ره باز نیامد به فسون وعّاظ
زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
1. تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
1. بی تو حرامست تماشای باغ
با تو مرا از همه عالم فراغ
1. غمزه ی تیز ترا سینه ی من شد هدف
خون دلم گو بریز اینت مرا صد شرف
1. به وقت گل چو به کف برنهی شراب رحیق
بنوش جام مروّق به یاد لعل رفیق
1. الا یا ساقی البَزم الحَقیق
أدر کأسأ دهاقاً من رحیق
1. ای ملک طراوت به تو زیبنده ولایق
روی تو و گلبرگ طری هر دو مطابق
1. چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
1. حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
1. رخ زرد از آن روی شویم به اشک
که تا آبرویی بجویم به اشک
1. ای قامت بلند تو ما را بلای دل
چون من که دیده ای که بود مبتلای دل
1. برفتی از نظر و از نظر نرفت خیال
به افتراق مبدّل شد اتفاق وصال