آه به درد عجز هم کوشش ما از بیدل دهلوی غزل 1164
1. آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد
آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسد
1. آه به درد عجز هم کوشش ما نمیرسد
آبلهگریه میکند اشک به پا نمیرسد
1. تا گرد ما به اوج ثریا نمیرسد
سعی طلب به آبلهٔ پا نمیرسد
1. کار دلها باز از آن مژگان به سامان میرسد
ریشهٔ تاکی به استقبال مستان میرسد
1. هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد
کور عصاپرست به بینا نمیرسد
1. نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسد
1. صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد
عید مردم گو برو عید من اکنون میرسد
1. هوس تعین خواجگی، به نیاز بنده نمیرسد
رگ گردنی که علم کنی، به سر فکنده نمیرسد
1. به امید فنا تاب وتب هستیگوارا شد
هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد
1. ز تنگی منفعل گردید دل آفاق پیدا شد
گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریا شد
1. صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد
به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد
1. کسی معنی بحر فهمیده باشد
که چون موج برخویش پیچیده باشد
1. پی اشک من ندانم بهکجا رسیده باشد
ز پیات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد