1 نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد بر این نشانکه تو داری خدنگ میبارد
2 فریب ابر کرم خوردهای از این غافل که قطره قطره همان چشم تنگ میبارد
3 دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب بر آبگینهٔ ما آه سنگ میبارد
4 وداع فرصت برق و شرار خرمن کن به مزرعی که شتاب از درنگ میبارد
1 به روی عالمآرا گر نقاب زلف درپیچد بیاض صفحهٔ کافور را در مشک تر پیچد
2 گهی چون طفل اشکمن درآغوش نگه غلتد گهی چون سبزهٔ مژگان به دامان نظر پیچد
3 اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را چو زلفخود سر هر مو ز صدجا بیشترپیچد
4 به گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل گوهر به وقت خامشی موج گهر را درشکر پیچد
1 در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد
2 نمیگردد فروغ عاریت شمع ره مستان به نوز باده چشم جام، سامان نظر دارد
3 به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر دارد
4 سلامت نیست ساز دل، چه در صحرا، چه در منزل متاع رنگ ما صد کاروان آفت به بر دارد
1 بر دستگاه اقبال کس خیرهسر نگردد اینخط نمیتوان خواند تا صفحه برنگردد
2 ای خواجه بینیازی موقوف خودگدازیست تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد
3 حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر بیقدردانیی نیست پایی که سر نگردد
4 وحشت بهار شوقیم بیبرگ و ساز اسباب پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد
1 به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد
2 به دوش الرحیلی بار حسرت میکشد عالم جرس عمریست چون گل محمل این کاروان دارد
3 بجز وحشت نمیبالد ز اجزای جهانگردی چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد
4 به ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد
1 دل تا بهکیام جز پی آزار نگردد ظلم است گر این آبله هموار نگردد
2 عمریست به تسلیم دوتایم چه توانکرد بر دوش کسی نام نفس بار نگردد
3 بند لب عاشق نشود مهرخموشی در نی گرهی نیست که منقار نگردد
4 حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت سربازی شمعش گل دستار نگردد
1 فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد سری دارمکه تا خاک هوای اوست جان دارد
2 دم ناییست افسون نوای هستیام ورنه هنوزم نالهٔ نی در نیستان آشیان دارد
3 به سودایت چنان زارم که با صد ناله بیتابی تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان دارد
4 به روزبینوایی هیچکس ما را نمیپرسد مگر داغت که دستی بر دل این بیکسان دارد
1 قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد حنا میآرد و در پنجهٔ معمار میبندد
2 ز چاک سینه بیروی تو هرجا میکشم آهی سحر شور قیامت بر سرم دستار میبندد
3 مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد سراپایم عرق آیینهٔ دیدار میبندد
4 بساط عبرت این انجمن آیینهای دارد که تا مژگان بهم آوردهای زنگار میبندد
1 اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد
2 نمیدانم شهادتگاه شوق کیست این وادی که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد
3 به این یک غنجه دل کز فکر وصلت کردهام خونش نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد
4 تحیر برکه بندم با تماشایکه پیوندم خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینهدان دارد
1 ستمکشی که به جز گریهاش نشاید و خندد قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
2 هوسپرستی این اعتبار پوچ چه لازم که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
3 چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
4 درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی که جوش آبله آیینهات نماید و خندد