1 تصور جوهر اکاهی قدرتکجا دارد بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد
2 نهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد
3 ندید از آبله ریگ روان منع جنونتازی بهنومیدی زپا منشینکه هر وامانده پا دارد
4 بهگردون میبرد نظاره را واماندن مژگان مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد
1 به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبندد
2 چسان خاموش باشم بیتوکز درد تمنایت تپش بر جوهر آیینه موسیقار میبندد
3 سجودی میبرم چون سایه کلک آفرینش را که سرتاپای من یک جبههٔ هموار میبندد
4 گرفتم تاب آغوشت ندارم، گردش چشمی تمنا نقش امیدی به این پرگار میبندد
1 هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد آیینه خانهها را یک عکس تنگ دارد
2 بیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد
3 خفاش و سایه عمریست از آفتاب دورند از وضع تیرهطبعان تحقیق ننگ دارد
4 صیادی مرادت گر مطلب تمناست زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد
1 تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمیگنجد گریبان عالمی دارد که در دامن نمیگنجد
2 گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن بساطآرایی ناز تو در گلخن نمیگنجد
3 چو بوی گل وداع کسوت هستیست اظهارت سر مویی اگر بالی به پیراهن نمیگنجد
4 به یکتاییست ربطی تار و پود بینیازی را که در آغوش چاک اینجا سر سوزن نمیگنجد
1 رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد
2 اگر در عرض خویش آیینهام عاریست معذورم که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد
3 نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد
4 به رنگ سایهام عبرتنمای چشم مغروران مرا هر کس که میبیند نگاهی زیر پا دارد
1 کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد آیینه همین است که دلدار ندارد
2 سحرست چه گویم که شود باور فطرت من کارگه اویم و او کار ندارد
3 گرداندن اوراق نفس درس محالست موج آینهپردازی تکرار ندارد
4 آیینه ز تمثال خس و خار مبراست دل بار جهان میکشد و عار ندارد
1 جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
2 حصول کام با سعی املها برنمیآید عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
3 نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
4 ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
1 لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد تا حشر غبار من بر آبگهر خندد
2 بیجلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
3 یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
4 جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد آنجا که گل داغم از آه سحر خندد
1 بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد در این کشور میانکو تا دماغ بهله بردارد
2 درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد حباب ما به دل پیچیده آه بیاثر دارد
3 نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد
4 به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع که اینآیینه غیر از خونشدن چندینهنر دارد
1 جایی که جام در دست آن مه خرام دارد مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد
2 عام است ذکر عشاق در معبد خیالش گر برهمن نباشد بت رام رام دارد
3 دی آن نگار مخمور در پردهگردشی داشت امروز صد خرابات مینا و جام دارد
4 کممایگان به هر رنگ سامان انفعالند هستی دو روزه عصیان زحمت دوام دارد