1 گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
2 نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد
3 زکشت تفرقهٔ دهر حاصلیکه تو داری چو تخم اشک از آن خوشه کن گمان که نبندد
4 دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی هزار بار نمودند امتحان که نبندد
1 در این گلشن کدامین شعله با این تاب میگردد که از شبنم به چشم لاله و گل آب میگردد
2 دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی غرور سجده مایل صورت محراب میگردد
3 کف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم چو قمری وحشتم در پردهٔ سنجاب میگردد
4 گداز آماده یکمفرصتی در بر دلی دارم که همچون اشک تا بیپرده گردد آب میگردد
1 مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
2 چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت ز یاس پرس کزین ماجرا خبر دارد
3 نگار دست بتان بیلباس ماتم نیست مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد
4 فضولی من و تو در جهان یکتایی دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد
1 نگه ز روی تو تا کامیاب میگردد تحیر آینهٔ آفتاب میگردد
2 زگرمجوشی لعلت بهکسوت تبخال حباب بر لب ساغرکباب میگردد
3 چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت که هوشیاری و مستی خراب میگردد
4 نگاه من بهگل عارض عرقناکت شناوریست که بر روی آب میگردد
1 چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
2 خط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش قلم شکستهٔ رنگ، غم نامهبر ندارد
3 دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم قفس دگر ندارد به جز اینکه پر ندارد
4 زخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت که میان نازک یار خبر ازکمر ندارد
1 بر این ستمکده یارب چه سنگ میبارد که دل شکستگی و دیده رنگ میبارد
2 نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر همین به خانهٔ آیینه زنگ میبارد
3 چو غنچه واننمودند بیگره گشتن که رنگ امن به دلهای تنگ میبارد
4 بیا که بیتو به بزم از ترانههای حزین دل شکسته ز گیسوی چنگ میبارد
1 شمع بزمت چه قدم بردارد پای ما آبلهٔ سر دارد
2 گل این باغ گریبانچاکست خنده از زخم که باور دارد
3 در تکلیف تبسم مگشای دهن تنگ تو شکر دارد
4 خاک سامان غبارش کم نیست نیستی نیز کر و فر دارد
1 نامم هوس نگین ندارد نظمم چو نفس زمین ندارد
2 همت چه فرازد از تکلف دامان سپهر چین ندارد
3 هستی جز شبهه نیست لیکن بر شبهه کسی یقین ندارد
4 در طبع لئیم شرم کس نیست خست عرق جبین ندارد
1 هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
2 غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی نفسها رفته رفته شور محشر بار میآرد
3 جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
4 جهان محکومتقدیر است باید داشت مغرورش اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
1 دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد ز اوراق کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد
2 چهمکاناستکیرد بهرای شوق از خط خوبان نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد
3 چو برگ گلکز آسیب نسیمی رنگ میبازد تن نازک مزاج او ز بویگل خطر دارد
4 توان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد