1 خامشنفسی خفت گوینده ندارد لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
2 پرواز رسایی که بنازیم به جهدش چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد
3 خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
4 معیارتک و تاز من و ما ز نفسگیر جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
1 غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد به ملک بیخللی خاتم جمی دارد
2 گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
3 ز انفعال مآل طرب مبان ایمن حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
4 مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
1 دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد شمع خاموش انجمنها میکند یکبار سرد
2 عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم چون سر بی مغز زاهد ذر ته دستار سرد
3 داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان چارهگر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
4 انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست شعلهها را شمعکافوریکند دشوار سرد
1 پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
2 زبان سبزه زان خط دلافزا گفتگو دارد دهان غنچه زان لعل شکرخا گفتگو دارد
3 در آن محفلکه حیرت ترجمان راز دل باشد خموشی دارد اظهاری که گویا گفتگو دارد
4 ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
1 بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
2 از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت گردبادش تا فلک آرایش تبخالکرد
3 ناله توفانخیز شد تا نارسا افتاد جهل بلبل ما طرح منقار از شکست بالکرد
4 قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
1 آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
2 چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد این ساغر حیرت صفت آبله دارد
3 شمشادقدان را به گلستان خرامت موج عرق شرم به پا سلسله دارد
4 ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست بیتیر، کمان تو چه سود از چله دارد
1 پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
2 کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
3 باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
4 گر شود پیش تو منظور نثار نگهی گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
1 خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
2 نمیدانم چسان پوشد کسی راز محبت را حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
3 مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
4 بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا بهار بیخودی هم یک دو دمگلبازییدارد
1 ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
2 شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن بیزبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد
3 تا مبادا خون خورد تمثالی از پیداییام نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد
4 زینچمن عمریست پنهانمیروم چونبویگل شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد
1 ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد چو رشحهای که ز ظرف سفال میگذرد
2 دمیدن همه زبن خاکدانگل خواریست بهار آبلهها پایمال میگذرد
3 غبار شیشهٔ ساعت به وهم میکوبد بهوش باشکه این ماه و سال میگذرد
4 تلاش نقص وکمال جهان گروتازیست هلالش از مه و ماه از هلال میگذرد