1 من و حسنیکه هرجا یادش از دل سر برون آرد به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
2 کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم که فیض جلوه یک اشکم نگهپرور برون آرد
3 زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد حبابآسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
4 به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد به رنگگردباد آه از دل محشر برون آرد
1 پیریام آخر می و پیمانه برد باد سحر شمع ز کاشانه برد
2 دیده سیاهی ز گل و لاله چید کوشگرانی ز هر افسانه برد
3 شمع جنون آبلهپا کرده گم سر به هوا لغزش مستانه برد
4 کشمکش ازسعی نفس قطع شد اره خودآرایی دندانه برد
1 خاکستری نماند ز ما تا هوا برد دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
2 نقش مراد مفت حریفی کزین بساط چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
3 آسوده جبههای که درین معبد هوس چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
4 آخر به درد و داغگرهگشت پیکرم صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد
1 خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
2 در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
3 زان غنچهٔ خموش به آهنگکاف و نون سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد
4 چندان خمار درد محبت نداشتم بوی گلی که زخم مرا مشکسود کرد
1 عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذرد
2 کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت آب یاقوت هم اینجا ز جگر میگذرد
3 خط مسطر نشود مانع جولان قلم تیغ را جادهکند هرکه ز سر میگذرد
4 موج ما بینم ازین بحر پر آشوب گذشت همچو نظاره که از دیدهٔ تر میگذرد
1 احتیاجی که سر مرد به خم میآرد آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
2 همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیریست رنج باریکهکشد پشت شکم میآرد
3 ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد پشت دست استکه ناخن ز عدم میآرد
4 کامجویان طلب همت از افسوسکنید که ز اسباب جهان دست بهم میآرد
1 نقشمکسی از سعی چه فرهنگ برآرد نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
2 عمریست که با کلفت دل میروم از خویش خود را چهقدر آینه با زنگ برآرد
3 صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
4 پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست زبن انجمنمکاش دل تنک برآرد
1 گر کمال اختیار خواهم کرد نیستی آشکار خواهم کرد
2 جیب هستی قماش رسواییست به نفس تار تار خواهم کرد
3 صفر چندی گر از میان بردم یک خود را هزار خواهمکرد
4 کس سوال مرا جواب نگفت ناله در کوهسار خواهم کرد
1 نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
2 ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت وز آن زلف دو تا روحالامین شهپر برون آرد
3 به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
4 لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل رختگاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
1 حسرت، پیام بیکسی آخر به یار برد قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
2 قطع جهات کردهام از انس بور افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
3 در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده بیانفعالیام همه جا شرمسار ،برد
4 حیف ازکسیکه ضبط عنان سخن نداشت تمکین ز سنگ، خفت وضع شرار برد