1 چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
2 دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد
3 قسم به جوهر بیربطی نیاز و تعین که هرکه را جگری دادهاند آه ندارد
4 ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم که گر همه دلش افتد به کف نگاه ندارد
1 غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
2 هزار قافله پا درگل است و میرود از خود به فرصت و نفس بار بستنیکه ندارد
3 چه زخمهاکه نچیدهست دل به فرقت یاران ز ناخن المی سینه خستنی که ندارد
4 سپند مجمر تصویرهمچو من بهکه نالد ز وحشتیکه فسردهست و جستنیکه ندارد
1 خیال خوشنگاهان باز با شوخی سری دارد به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
2 من و سودای خوبان، زاهد و اندیشهٔ رضوان در اینحسرتسرا هرکس سری دارد، سری دارد
3 روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی گر از انصاف پرسی محتسب هم دختری دارد
4 به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ مژه نگشودهای این خانهٔ وحشت دری دارد
1 آگاهی از خیال خودم بینیاز کرد خود را ندید آینه تا چشم باز کرد
2 نعل جهان در آتش فکر سلامت است آن شعله آرمید که مشق گداز کرد
3 چون آه کرد رهگذر ناامیدیام هرکس ز پا نشست مرا سرفراز کرد
4 کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل زین جور آنچه کرد به ما امتیاز کرد
1 گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
2 خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند چه ممکن است اینکه سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
3 نرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
4 ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد
1 شرمقصورم از سخن، شکوهاعتبار برد آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
2 جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد
3 بسکه به بارگاه فضل، رسم قبول عام بود هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد
4 عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستیام هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد
1 نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
2 به باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
3 به یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل محیط خفته در آغوش ساحلیکه ندارد
4 بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق هزار ناقه نشاندهست در گلی که ندارد
1 عدم زین بیش برهانی ندارد وجوب است آنچه امکانی ندارد
2 گشاد و بست چشمت عالمآراست جهان پیدا و پنهانی ندارد
3 دماغ ما و من بیهوده مفروش خیال چیده دکانی ندارد
4 بخند ای صبح بر عریانی خویش گریبان تو دامانی ندارد
1 ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمیدارد سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمیدارد
2 طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری که شمشیر از حریف خود سلامت برنمیدارد
3 به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمیدارد
4 دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمیدارد
1 مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد
2 عدم از سرمه جوشاندهست شور محفل امکان تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد
3 جهان بزمیست، نفرین و ستایش نغمهٔ سازش سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد
4 ز بس بردهست افسون امل از خود جهانی را گر از امروز میپرسی ز فردا گفتگو دارد