1 رنگم نقاب غیرت آن جلوه میدرد فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
2 شادم که بی نشانی آثار رنگ و بو بیرونم از قلمروتحقیق پرورد
3 این چار سو ادبگه سودای نازکیست عمریست ضبط آه من آیینه میخرد
4 خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت آتش بهکارگاه فسون خانهٔ خرد
1 زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد بروبرفتن ز خود چون شمع ر هرعضوپا دارد
2 خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد به رنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارد
3 در آن وادی که من دارم کمین انتظار او غباری گر تپد آواز پای آشنا دارد
4 زگل باید سراغ غنچهٔگمگشته پرسیدن که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد
1 ساغرم بی تو داغ می گردد نقش پای چراغ میگردد
2 لالهسان هرگلی که می کارم آشیان کلاغ میگردد
3 دور این بزم رنگگردانیست ششجهت یک ایاغ میگردد
4 خلق آسودل در عدم عمریست به وداع فراغ میگردد
1 ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد
2 به وضع غنچه فرصت میدهد آواز گلها را که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد
3 ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل همه گر نام دارد در زمین آب کن دارد
4 چنین کز دیدهها یوشیدهاند احوال مجنونم که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد
1 ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
2 بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
3 بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
4 وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
1 جنون بینوایان هرکجا بختآزما گردد به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
2 دمی بر دل اگر پیچیکدورتها صفاگردد نبالد شورش از موجیکهگوهر آشناگردد
3 درشتی را نه آسانست با نرمی بدلکردن دل کوه آب میگردد که سنگی مومیا گردد
4 به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
1 به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
2 نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ میگردد
3 فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ میگردد
4 ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ میگردد
1 نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارد
2 دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش دامن آینه از خار چه پروا دارد
3 اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه این نواییست که در پردهٔ دل جا دارد
4 ادب عشق اگر مانع شوخی نشود خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد
1 به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد کجاست آینهای کز نفس سیاه نگردد
2 ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی تأملی که نفس رفته رفته آه نگردد
3 گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد
4 بقا کجاست که نازد کسی به هستی باطل به دعویای که تو داری نفس گواه نگردد
1 اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
2 جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
3 درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
4 نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد