1 هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد
2 لب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمیبندی خم آسودگی جوش شراب خامرس دارد
3 در سعی جنون زن، از وبال هوش بیرون آی به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس دارد
4 نهتنها شامل هستیست عشق بینشان جوهر عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد
1 دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد
2 فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ کس زین بهار حیرت برگل نظر ندارد
3 محو جمال او را دادند همچو یاقوت آبی که نیست موجش رنگی که پر ندارد
4 گر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد دامان بینیازی چین دگر ندارد
1 حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد درکفن نیز همان دامن دنیا دارد
2 زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ باخبر باش که امروز تو فردا دارد
3 همه از جلوه به انداز تغافل زدهایم آنچه نادیده توان دید تماشا دارد
4 جاده در دامن صحرای ملامت چاکیست که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد
1 هوسپیمایی جاهت خمارآلود غم دارد رعونت گر نخواهی نقش پا هم جامجم دارد
2 مزاج آتشینکم نیست چونگل خرمن ما را به آن برقی که باید سوختخود را رنگ هم دارد
3 چه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد دبیر طالع ما خامهٔ مشکین رقم دارد
4 دماغآرای وهمیم از حباب ما چه میپرسی شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم دارد
1 رنگ حنا در کفم بهار ندارد آینهام عکس اعتبار ندارد
2 حاصل هر چار فصل سرو بهار است نشئهٔ آزادگی خمار ندارد
3 بی گل رویت ز رنگ گلشن هستی خاک به چشمی که او غبار ندارد
4 گرد من آنجا که در هوای تو بالد جلوه طاووس اعتبار ندارد
1 سیه مستی به دور ساغرت بیتاب میگردد به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب میگردد
2 کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب میگردد
3 ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گردد
4 شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گردد
1 ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد
2 کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
3 بخار ازگل،گهر از آب سر برمیکشد اینجا نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
4 غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
1 بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد
2 تماشاگاه معدومی ز من چیدهست سامانی که هر کس چشم میپوشد ز خود بر من نظر دارد
3 به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد
4 به بوی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما چنان نام تو میپرسد که پندارم خبر دارد
1 نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد دامن افشاندهام غبار ندارد
2 نیستحوادث شکست پایهٔ عجزم آبله از خاکمال عار ندارد
3 شبنم طاقت فروش گلشن اشکم آب در آیینهام قرار ندارد
4 پیش که نالم ز دور باش تحیر جلوه در آغوش و دیده بار ندارد
1 حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد که چودستار چمن بر سر ما میپیچد
2 نبض هستی چقدرگرم تپش پیماییست موی آتش زده بر خویش چها میپیچد
3 تا نفس هست حباب من و جولان هوس نیست آرام سری را که هوا میپیچد
4 چه زمین و چه فلک گوشهٔ زندان دل است ششجهت کلفت این تنگ فضا میپیچد