بهار حیرتست اینجا نهگل از بیدل دهلوی غزل 1140
1. بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزد
1. بهار حیرتست اینجا نهگل نی جام میخیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام میخیزد
1. به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمیخیزد
اگر بر خاک میافتد نگاهم برنمیخیزد
1. نشئه دودی است که از آتش می میخیزد
نغمه گردیست که ازکوچهٔ نی میخیزد
1. تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
زآغوش رککل شوخی موجگهرریزد
1. وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد
شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزد
1. خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
1. مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
1. به گرمی نگه از شعله تاب میریزد
به نرمی سخن از گوهر آب میریزد
1. به هرکجا مژهام رنگ خواب میریزد
گداز شرم به رویم گلاب میریزد
1. خطی که بر گل روی تو آب میریزد
به سایه آب رخ آفتاب میریزد
1. باز اشکم به خیالت چه فسون میریزد
مژه می افشرم آیینه برون میریزد
1. چاک کسوت فقرم رنگ خنده میریزد
بخیه بیبهاری نیست گل ز ژنده میریزد