1 اگر معشوق بیمهر است وگر عاشق وفا دارد تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد
2 شرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد
3 به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن شکست بال اگر پرواز گمکرده صدا دارد
4 ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد
1 چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگردد
2 ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها دو انگشتی که از هم واکنم منقار میگردد
3 چو موجگوهر از جمعیت حالم چه مییرسی جنونها می کنم تا لغزشی هموار میگردد
4 به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم که گر رنگی به گردش آورم زنار میگردد
1 به سرم شور تمنای تو تا میپیچد دود در ساغر داغم چو صدا میپیچد
2 حسرت چاک گرببان نشود دام کسی این کمندیست که در گردن ما میپیچد
3 عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است نارسا نالهٔ ما در همه جا میپیچد
4 نبود هستی اگر دشمن روشنگهران نفس پوچ در آیینه چرا میپیچد
1 ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
2 ز دستگاه گرانجانیام مگوی و مپرس دمیکه نالهکنم کوهسار بر دارد
3 سخن به خاک مینداز در تأمل کوش به رشتهای که گهر میکشی دو سر دارد
4 بهم زن الفت اسباب خودنمایی را شکست آینه، آیینهای دگر دارد
1 جنون جولانیام هرجا بهوحشت رهنماگردد دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
2 گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ هوا گل میکند دودی که از آتش جدا گردد
3 به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
4 نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
1 ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
2 طبیعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن مباد این هرزهتاز حرص بر دست توپا بندد
3 به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد
4 سلوک ناملایم نفرت احباب میخواهد نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد
1 بر طمع، طبع خسیسی که تفاخر دارد آبرو را عرق سعی تصور دارد
2 با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
3 گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
4 طبعشهوتنسب از سیرگریبان عاریست گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
1 حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
2 نشد روشن صفای سینهٔ اخلاصکیشانت که درباب بهم جوشیدن دلها چه کف دارد
3 به شغل لهو چندی رفع سردیهای دورانکن جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارد
4 دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد
1 هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
2 به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
3 به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
4 به هم چشمان خیال امتیازم آب میسازد خدایا قطرهام بیرون این دریا گهر بندد
1 کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
2 به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن نمیباشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد
3 به طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد
4 عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد تبسم برنمیدارد چسان دشنام بردارد