به محفلیکه فضولی قدح از بیدل دهلوی غزل 1116
1. به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد
1. به محفلیکه فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد
1. من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
1. تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
1. اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرد
1. فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
1. دل به خرسندی اگر ترک هوس میگیرد
کام عشرت ز نشاط همهکس میگیرد
1. غنا مفت هوسگر نام آسودن نمیگیرد
غبار دامنافشان سحر دامن نمیگیرد
1. نه هستی از نفسهایم شمار ناله میگیرد
عدم هم از غبار من عیار ناله میگیرد
1. راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
1. چنینگر طیعبیدرتبهخورد و خوابمیسازد
به چشمت اشک را همگوهر نایاب میسازد
1. نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب میسازد
پرافشان نشئهای با کلفت اسباب میسازد
1. چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس میسازد
صدف را بیگهرگشتنکف افسوس میسازد