1 یأسفرسای تغافل دل ناشاد مباد بیدلانیم فراموشی ما یاد مباد
2 عیش ما غیرگرفتاری دل چیزی نیست یارب این صید ز دام و قفس آزاد مباد
3 پرگشودن ز اسیران محبت ستم است ذوق آزادی ما خجلت صیاد مباد
4 عاشق از جانکنی حکم وفا غافل نیست نقش شیرین به سر تربت فرهاد مباد
1 هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد چه خیال است که امروز تو فردا گردد
2 در مقامی که بود ترک و طلب امکانی رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
3 جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ قطره چون فال گهر زد دل دریا گردد
4 رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال کراست بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
1 نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
2 به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت هوای طرهات جای نفس بر دل مگر پیچد
3 گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد
4 ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
1 گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد
2 دماغ آرمیدن نیست با گل، شبنم ما را در این آیینه گر آبیست چون تمثال رم دارد
3 از این صحرای وحشت چون شرر دیگر چه بردارم همه گر سر توان برداشتن حکم قدم دارد
4 خرد را از بساط میپرستان نیست جان بردن که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم دارد
1 به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگردد
2 ز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
3 گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
4 جهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگردد
1 تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
2 این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد مضمون نفس وحشیست کس تا بهکجا بندد
3 ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن خونی که به این رنگست دست که حنا بندد
4 سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
1 بینمک از نمک غیر توهم دارد لب بام است که اظهار تکلم دارد
2 جای اشک از مژهٔ تیغ حیا جوهر ریخت چقدر حسرت زخم تو تبسم دارد
3 بیتو اظهار اثر خجلت معدومی ماست قطرهٔ دور ز دریا چه تلاطم دارد
4 زاهد از گنبد دستار به خود مینازد نکنی عیب که خر فخر به توقم دارد
1 گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد
2 رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد
3 پوچ است غیر وحدت نقد حساب کثرت اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارد
4 اسلام وکفر هریک واحد خیال ذات است در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد
1 چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
2 دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد
3 قسم به جوهر بیربطی نیاز و تعین که هرکه را جگری دادهاند آه ندارد
4 ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم که گر همه دلش افتد به کف نگاه ندارد
1 باز بیتابیام احرام چه در میبندد کز غبارم نفس صبح کمر میبندد
2 فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست فطرت آبله مضمون دگر میبندد
3 غیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست به چه امید نفس رخت سفر میبندد
4 عرضجوهر ندهی، بیحسدینیستفلک ورنه چون آینه دستت به هنرمیبندد