تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب از بیدل دهلوی غزل 1128
1. تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
1. تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آینه در دست و به در زد
1. حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد
چو شیشه دلکهکشد تیغ از میانش و لرزد
1. زبان بهکام خموشی کشد بیانش و لرزد
نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد
1. روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
1. جام غرور کدام رنگ توان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
1. آنکه ما را به جفا سوخته یا میسوزد
نتوان گفت چرا سوخته یا میسوزد
1. دل مپرسید چرا سوخته یا میسوزد
هرچه شد باب وفا سوخته یا میسوزد
1. تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
1. به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
مگر مشتی عرق از من بهجای گرد برخیزد
1. چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
1. چوگوهر قطرهام تاکی به آب افتدکه برخیزد
زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد
1. چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام میخیزد
که دل تا وصل میگوید ز لب پیغام میخیزد