بیستون یادی ز فرهاد ندامت از بیدل دهلوی غزل 1093
1. بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
1. بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد
1. روزیکه نقشگردش چشمت خیالکرد
نقاش خامه از مژههای غزال کرد
1. اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد
که هزار آینهام بر سر مژگان گل کرد
1. شب که دل از یأس مطلب بادهای در جام کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نامکرد
1. عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد
یاس بیبال و پری از قفس آزادم کرد
1. وداع عمر چمنساز اعتبارم کرد
سحر دماندن پیری سمن بهارم کرد
1. گر کمال اختیار خواهم کرد
نیستی آشکار خواهم کرد
1. طبع سرکش خاکگشت و چشم شرمی وانکرد
شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد
1. اگر نظّاره گل میتوان کرد
وطن در چشم بلبل میتوان کرد
1. ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد
قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد
1. دورگردون تا دماغ جام عیشم تازهکرد
پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد
1. حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه کرد