فکر خویشم آخر از صحرای از بیدل دهلوی غزل 1069
1. فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد
1. فکر خویشم آخر از صحرای امکان میبرد
همچو شمع آن سوی دامانم گریبان میبرد
1. آه به دوستان دگر عرض دعا که میبرد
اشک چکید و ناله رفت، نامهٔ ما که میبرد
1. یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
پشم ما بالد به حدی کز کلاهی بگذرد
1. عرقآلوده جمالی ز نظر میگذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر میگذرد
1. زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که بیدیدهٔ تر میگذرد
1. بهار میرود و گل ز باغ میگذرد
پیاله گیر که فصل دماغ میگذرد
1. ز سختجانی من عمر تنگ میگذرد
شرار من به پر و بال سنگ میگذرد
1. ز ساز جسم هزار انفعال میگذرد
چو رشحهای که ز ظرف سفال میگذرد
1. باکهگویم چه قیامت به سرم میگذرد
که نفس نازده هر شب سحرم میگذرد
1. تا لبش در نظرم میگذرد
آبگشتن ز سرم میگذرد
1. دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها میکند یکبار سرد
1. داغ بودمکه چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک، روانگشت و خطی پیداکرد