احتیاجی که سر مرد به خم از بیدل دهلوی غزل 1057
1. احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
1. احتیاجی که سر مرد به خم میآرد
آبرو میبرد و جبههٔ نم میآرد
1. در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حیف است باید به پیش پا برد
1. خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
1. ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد
آیینهداری وهم از چشم ما حیا برد
1. هیهات دم بازپسین عرض ادب برد
رشک نفسم سوخت که نام تو به لب برد
1. احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
1. حسرت، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
1. شرمقصورم از سخن، شکوهاعتبار برد
آینهدرای عرق از نفسم غبار برد
1. رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد
همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد
1. پیریام آخر می و پیمانه برد
باد سحر شمع ز کاشانه برد
1. ما را به در دل ادب هیچکسی برد
تمثال در آیینه، ره از بینفسی برد
1. مکتوب من به هرکه برد باد میبرد
تا یاد کس رسیدنم از یاد میبرد