1 که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت
2 نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت
3 تو کم از غبار سحر نهای به تردد آن همه نم مکش کهگذشتهای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت
4 بهکتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان که دمد زپشت و رخ ورق خط شبههٔ حق و باطلت
1 در لاف حلقه ربا مزن به ترانههای بیانکج که مباد خندهنما شود لب دعویت ز زبان کج
2 ز غرور دعوی سروvی به فلک میرسدت سری سر تیغ اگر به درآوری که خم است پیش فسان کج
3 ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت به کجاست منزل غافلی که فتد به راه روان کج
4 دل و دست باخته طاقتم سر وپایگمشده همتم قلمشکسته کجا برد رقم عرق به بنانکج
1 بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
2 از گداز پیکرم تعمیر امکان کرده اند آسمان دودیست از خاکستر تابان صبح
3 فتح باب فیض در رفع توهّم خفته است از شکست رنگ شب وامیشود مژگان صبح
4 در جنون وضع گریبانم تماشا کردنیست همچو زخم دل نمک دارد لب خندان صبح
1 خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
2 ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی که به فرصت مژه بستنیکسی اینقدر نکشد قدح
3 ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن
4 ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو که درین چمن ز می وفا گل بیجگرنکشد قدح
1 آمدم تا صد چمن بر جلوهنازان بینمت نشئه، در، سر می به ساغر،گل به دامان بینمت
2 همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت
3 گرد دامانت به مژگان نیاز افشاندهام بیکسوف اکنون همان خورشید تابان بینمت
4 ای مسیحا نشئهٔ رنج دو عالم احتیاج برنگه ظلم است اگرمحتاج درمان بینمت
1 تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
2 شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
3 ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
4 ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
1 دی به شبنم گریهٔ ما نوگلی خندید و رفت از زبان اشک هم درد دلی نشنید و رفت
2 از تماشاگاه هستی مدعا سیر دل است چون نفس باید بر این آیینه هم پیچید و رفت
3 شمع محفل بر خموشی بست و مینا بر شکست هر کسی زین انجمن طرز دگر نالید و رفت
4 زین بیابان هر قدم خار دگر دارد کمین رهروان را پیشپای خویش باید دید و رفت
1 سیل غمی که داد جهان خراب داد خاکم به باد داد به رنگی که آب داد
2 راحت درین بساط جنونخیز مشکلست مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد
3 یارب چه مشربم که درین شعله انجمن گردون میام به ساغر اشک باب داد
4 اینست اگر شمار تب و تاب زندگی امروز میتوان به قیامت حساب داد
1 از بسکه خوردهام به خم زلف یار پیچ طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
2 زال فلک طلسم امل خیز هستیام بسته است چون کلاوه به چندین هزار پیچ
3 ای غافل از خجالت صیادی هوس رو عنکبوتوار هوا را به تار پیچ
4 پیش ازتو ذوق جانکنیی داشتکوهکن چندی تو هم چو ناله درین کوهسار پیچ
1 موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح
2 آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
3 زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
4 مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد با خموشی مشکل است ازآه بیتاثیر صلح