1 گداز سعی دلیل است جستجوی تو را شکست آینه، آیینه است روی تو را
2 ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم بهشتو دوزخ ماکردهاند خوی تو را
3 به هرطرف نگری، شوق،محو خودبینیست دکان آینهگرم است چارسوی تو را
4 به ترهات مده زحمت نفس زاهد که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
1 نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
2 شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
3 در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
4 گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن! حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را
1 چو تخم اشک بهکلفت سرشتهاند مرا به ناامیدی جاوید گشتهاند مرا
2 به فرصت نگه آخر است تحصیلم برات رنگم و برگل نوشتهاند مرا
3 طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست به آب آینهٔ دل سرشتهاند مرا
4 کجا رومکه شوم ایمن زلب غماز به عالم آدمیان هم فرشتهاند مرا
1 شوق اگر بیپرده سازد حسرت مستور را عرض یکخمیازه صحرا میکند مخمور را
2 درد دل در پردهٔ محویتم خون میخورد از تحیر خشک بندیکردهام ناسور را
3 چارهسازان در صلاح کار خود بیچارهاند به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را
4 ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را
1 تبسم ریز لعلشگر نشان پرسد غبارم را ببوسد تا قیامت بویگل خاک مزارم را
2 ز افسوسیکهدارد عبرت خون شهید من حنایی میکند سودنکف دست نگارم را
3 مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد نگاری در سر راه تمنا انتظارم را
4 ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمیآید گر وتازیست باصد شعله طفل نی سوارمرا
1 با دلِ آسوده از تشویشِ آب و نان برآ همچو صحرا پای در دامن ز خانومان برآ
2 اضطرابی نیست در پروازِ شبنم زین چمن گر تو هم از خود برون آیی به این عنوان برآ
3 اوجِ اقبالِ جهان را پایهٔ فرصت کجاست گو سرشکی چند بر بامِ سرِ مژگان برآ
4 خاطرت گر جمع شد از هر دو عالم فارغی قطرهواری چون گهر زین بحرِ بیپایان برآ
1 عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
2 گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را
3 شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
4 میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
1 حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را یاران به خط جام ببندید میان را
2 ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را
3 حسرت همه دم صید خم قامت پیریست گل در بر خمیازه بود شاخکمان را
4 غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر با دیده گره ساختهام خواب گران را
1 بهار اندیشهٔ صدرنگ عشرتکرد بسمل را کف خونیکه برگگلکند دامان قاتل را
2 زتأثیر شکستن غنچه آغوش چمن دارد تو هم مگذار دامان شکست شیشهٔ دل را
3 نم راحت ازین دریا مجو کز درد بیآبی لب افسوس تبخال حباب آورد ساحل را
4 درین وادی حضور عافیت واماندگی دارد مده ازکف بهصد دستتصرف پای درگل را
1 بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
2 خاک نمگل میکندسامان خشکی از غبار سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
3 بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود در عدم باکوه میسنجند اعمال مرا
4 تخم امّیدی به سودای حضوریکشتهام سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا