1 عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
2 عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
3 بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
4 از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
1 پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
2 نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را
3 نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
4 سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را
1 تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را از وداع آرزو پر میدهم این تیر را
2 کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
3 رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را
4 ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را
1 ز آهم مجویید تأثیر را پر از بال عنقاست این تیر را
2 مصوربه هرجاکشد نقش من ز تمثال رنگیست تصویر را
3 درین دشت و در، دم صیاد نیست رمیدن گرفتهست نخجیر را
4 بنای نفس بر هوا بستهاند زتسکینگلی نیست تعمیر را
1 گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
2 یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
3 برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
4 مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
1 گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
2 میدهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
3 از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را
4 ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
1 هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را میکندچون موجگوهر بیزبان شمشیر را
2 سرکشی وقف تواضعکنکه برگردون هلال میکندگاهی سپرگاهیکمان شمشیر را
3 تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
4 بسمل آهنگان، تسلیمت مهیا کردهاند جبههٔ شوقیکه داند آستان شمشیر را
1 هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را فریادکزین قافله بردند جرس را
2 دل مایل تحقیق نگردید وگرنه ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را
3 هر دل نبرد چاشنی داغ محبت این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
4 رفع هوس زندگیام باد فناکرد اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
1 کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را آب آیینه محال استکشد آتش را
2 بر زبان راست روان را نرود حرف خطا خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
3 استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
4 کینهسازی المی نیست که زایلگردد روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
1 لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
2 بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
3 هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
4 زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را