1 به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
2 گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا
3 ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
4 به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزهگداختی نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا
1 ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
2 نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
3 تاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا
4 آزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
1 فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
2 به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا
3 کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
4 ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
1 حیفکز افلاس نومیدی فواید مرد را دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
2 از تنزلهاست گر در عالم آزادگی چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
3 چون طبیعتهای زنگلکردهگیر آثار ننگ در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
4 جدول آب و خیابان چمن منظورکیست زخم میدانهاکشد تا دلگشاید مرد را
1 ستماست اگر هوستکشدکه بهسیر سرو و سمن درآ تو ز غنچهکم ندمیدهای، در دلگشا به چمن درآ
2 پی نافههای رمیده بو، مپسند زحمت جستجو به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ
3 نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد زه دامن توکه میکشدکه در این رباطکهن درآ
4 هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ
1 به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
2 ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
3 بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
4 ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
1 نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
2 به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
3 به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
4 به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
1 آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را پرواز هوس پنبهکند آبگهر را
2 وقت است چوگرداب به سودای خیالت ثابت قدم نازکنم گردش سر را
3 محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
4 زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را
1 ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را
2 تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
3 شد جوش خطت پردة اسرار تبسم پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
4 رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را
1 شوق اگر بیپرده سازد حسرت مستور را عرض یکخمیازه صحرا میکند مخمور را
2 درد دل در پردهٔ محویتم خون میخورد از تحیر خشک بندیکردهام ناسور را
3 چارهسازان در صلاح کار خود بیچارهاند به نسازد موم، زخم خانهٔ زنبور را
4 ما ضعیفان را ملایم طینتی دام بلاست مشکل است از روی خاکسترگذشتن مور را