1 گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را
2 یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را
3 برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را
4 مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را
1 یک آه سرد نیم شبی ازجگربرآ سرکوب پرفشانی چندین سحر برآ
2 با نشئهٔ حلاوت درد آشنا نهای چون نی به ناله پیچ وسراپا شکربرآ
3 ای مدعی، حریفی ما جوهر تو نیست باتیغ تا طرف نشوی بیجگر برآ
4 غیریت از نتایج طبع درشت توست اجزای آب شو، ز دل یکدگر برآ
1 حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا چشمعصمت سرمهخواندگرد دامان تو را
2 بسکه بر خود میتپد از آرزوی ناوکت میکند در سینه دل همکار پیکان تو را
3 در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
4 گلشناز اوراقگل عمریستپیش عندلیب میگشاید دفتر خون شهیدان تو را
1 تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را از وداع آرزو پر میدهم این تیر را
2 کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را
3 رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را
4 ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را
1 کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را آب آیینه محال استکشد آتش را
2 بر زبان راست روان را نرود حرف خطا خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
3 استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
4 کینهسازی المی نیست که زایلگردد روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
1 آنجا که فشارد مژهام دیدهٔ تر را پرواز هوس پنبهکند آبگهر را
2 وقت است چوگرداب به سودای خیالت ثابت قدم نازکنم گردش سر را
3 محوتو ز آغوش تمنا چهگشاید رنگیست تحیرگل تصویر نظر را
4 زین بادیه رفتمکه به سرچشمهٔ خورشید چون سایه بشویم ز جبینگرد سفر را
1 ای آب رخ از خاک درت دیدهٔ تر را سرمایه ز خونگرمی داغ تو جگر را
2 تاگشت خیال تو دلیل ره شوقم جوشیدن اشک آبله پاکرد نظر را
3 شد جوش خطت پردة اسرار تبسم پوشید هجوم مگس این تنگ شکر را
4 رسوای جهانگرد مرا شوخی حسنت جز پردهدری جوشگلی نیست سحر را
1 هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را به روی خندهٔ مردم مکش چاکگریبان را
2 به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشمگریان را
3 براین محفل نظر واکردنم چون شمع میسوزد تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
4 کفی افشاندهام چون صبح لیک از ننگ بیکاری بهوحشت دسته میبندم شکست رنگ امکانرا
1 مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
2 به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
3 مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
4 به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
1 سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
2 زخم تیغش به دل ز داغ، مقدم باشد پایه از چشم، بلند است خم ابرو را
3 جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز نقش پا،کیکند از خاک تهی پهلو را
4 هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست باید از عجزکمان کرد خم بازو را