1 عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
2 عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
3 بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود کرد خال روی دست خود سلیمان موررا
4 از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
1 وهم راحت صید الفتکرد مجنون مرا مشق تمکین لفظگردانید مضمون مرا
2 گریه توفانکرد چندانیکه دل هم آب شد موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
3 دادهام ازکف عنان و سخت حیرانمکه باز ناکجا راند محبت اشکگلگون مرا
4 زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست گر نفهمی میتوان فهمید مضمون مرا
1 بهتازگی نکشد عافیت دماغ مرا مگر شکستن دل پرکند ایاغ مرا
2 شبیکه دیدهکنم روشن از تماشایت فتیله مدتحیربود چراغ مرا
3 ز برق یأس جگرسوز بادهای دارم که شعله نیزنبوسد لب ایاغ مرا
4 نشاط باده به مینای غنچگیها بود شکفتگی همه خمیازهکرد باغ مرا
1 بیسخن باید شنیدن چون نگین نام مرا زخم دل چندین زبان دادهست پیغام مرا
2 بینشانی مقصدم اما سراغ ما و من جامهای دارد که پوشیدهست احرام مرا
3 عمرها شد در فضای بینشان پر میزنم آشیان در عالم عنقاست اوهام مرا
4 در غبارگردش رنگم خرام نازکیست؟ اندکی از خویش رو تا بشمری گام مرا
1 جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را کرد خونگرم من بال سمندرتیغ را
2 از گزیدنهای رشک ابروی چینپرورت بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را
3 بسمل نازتو چون مشق تپیدن میکند میکشد چون مدّ بسمالله بر سرتیغ را
4 جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را
1 غم، طرب جوشکرده است مرا داغ، گلپوش کرده است مرا
2 زعفران زار رفتن رنگم خنده بیهوشکرده است مرا
3 حسرت لعل یار میکدهایست که قدح نوشکرده است مرا
4 آنکهخود را به برنمیگیرد صید آغوشکرده است مرا
1 الهی پارهای تمکین رم وحشی نگاهان را به قدر آرزوی ما شکستیکجکلاهان را
2 بهمحشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
3 چهامکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد فریب سرمهنتوان داداینمژگان سیاهانرا
4 رعونت مشکل استاز مزرع ما سربرون آرد که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
1 اگر اندیشه کند طرز نگاه او را جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را
2 ما هم ازتاب وتب عشق به خود میبالیم بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را
3 عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر تیغ بیجوهر ماکرد سفید ابرو را
4 بسکه تنگ است فضای چمن از نالهٔ من بر زمین برگل از سایه نهد پهلو را
1 ستماست اگر هوستکشدکه بهسیر سرو و سمن درآ تو ز غنچهکم ندمیدهای، در دلگشا به چمن درآ
2 پی نافههای رمیده بو، مپسند زحمت جستجو به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ
3 نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد زه دامن توکه میکشدکه در این رباطکهن درآ
4 هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ
1 دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا
2 محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا
3 جوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلم خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا
4 ای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیست همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا