1 نفس آشفته میدارد چو گل جمعیت ما را پریشان مینویسد کلک موج احوال دریا را
2 در این وادی که میباید گذشت از هرچه پیش آید خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را
3 ز درد مطلب نایاب تا کی گریه سر کردن تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را
4 به این فرصت مشو شیرازهبند نسخهٔ هستی سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را
1 نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا
2 دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد همانیکلالهخواهدطشتپرخونکردصحرارا
3 بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را
4 به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را
1 دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
2 درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما که وهم بیسر وپایی برد از خود جدا ما را
3 بهگردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی غبارما مگربیرون برد زینآسیا ما را
4 اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
1 به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را
2 غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا
3 ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را
4 بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را
1 ز بزم وصل، خواهشهای بیجا میبرد ما را چوگوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را
2 ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان نگه تا میرود ازخود به یغما میبرد ما را
3 چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی بههر راهیکهخواهد بیخودیها میبرد ما را
4 جنون میریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم به هرجا مشت خاری شد تقاضا میبرد ما را
1 جنون کی قدردان کوه و هامون میکند ما را همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
2 نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
3 کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
4 چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید همه گر رنگ میگردم که گردون میکند ما را
1 در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را
2 مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی خورشید التفاتش از ما زدود ما را
3 پرواز فطرت ما، در دام بال میزد آزادکرد فضلش از هر قیود ما را
4 اعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیم از خویشکاست اما بر ما فزود ما را
1 حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را
2 محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل بهتعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را
3 ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی عبث بر ما تنککردند تیغ قاتل ما را
4 غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را
1 سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
2 چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
3 رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
4 سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را
1 محبت بس که پر کرد از وفا جان و تن ما را کند یوسف صدا گر بو کنی پیراهن ما را
2 چو صحرا مشرب ما ننگ وحشت برنمیتابد نگه دارد خدا از تنگی چین دامن ما را
3 چنان مطلق عنانتاز است شمع ما ازین محفل که رنگ رفته دارد پاس از خود رفتن ما را
4 خرامش در دل هر ذره صد توفان جنون دارد عنان گیرید این آتش به عالم افکن ما را