1 سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا فشار تنگی دلها شکست دامن ما را
2 چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را
3 رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را
4 سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را
1 کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
2 صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
3 شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
4 جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
1 حسنی است بررخش رقم مشک ناب را نظاره کن غبار خط آفتاب را
2 هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است آن حسن برق نیستکه سوزد نقاب را
3 مست خیال میکدهٔ نرگس توایم شور جنونکند قدح ما شراب را
4 بوی بهار شوق تو را رنگ معجزیست کارد به رقص و زمزمه مرغکباب را
1 درمحفل ما ومنم، محو صفیر هرصدا نمخورده ساز وحشتم، زیننغمههایترصدا
2 حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام تا در درون خانهام دارم برون در صدا
3 یاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسون مشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدا
4 در فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوان میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا
1 کسی در بندغفلتماندهای چون منندید اینجا دو عالم یک درباز است و میجویمکلید اینجا
2 سراغ منزل مقصد مپرس ازما زمینگیران به سعی نقش پا راهی نمیگردد سفید اینجا
3 تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی توانگر پای تا سراشک شد نتوان چکید اینجا
4 زگلزارهوس تا آرزوبرگی به چنگ آرد به مژگان عمرها چون ریشه میباید دوید اینجا
1 چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
2 غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
3 مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
4 نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
1 خط جبین ماست هماغوش نقش پا دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
2 راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
3 رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
4 چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم موجگل است برسر ما جوش نقش پا
1 درین وادی چسان آرام باشد کاروانها را که همدوشیست با ریگ روان سنگ نشانها را
2 چه دل بندد دل آگاه بر معمورهٔ امکان که فرصت گردش چشمیست دور آسمانها را
3 ز موج بحر کمسامانی عالم تماشا کن که تیر بیپر از آه حباب است این کمانها را
4 جگر خون مگر بر اعتبار دل بیفزاید که قیمت نیست غیر از خونبها یاقوت کانها را
1 به دعوت همکسی راکس نمیگوید بیا اینجا صدای نان شکستنگشت بانگ آسیا اینجا
2 اگربااین نگوبیهاست خوان جود سرپوشش ز وضع تاج برکشکول میگریدگدا اینجا
3 فلک در خاک پنهانکرد یکسر صورت آدم مصورگردهای میخواهد از مردم گیا اینجا
4 عیار ربط الفت دیگر از یارانکه میگیرد سر وگردن چوجام وشیشه است ازهم جدا اینجا
1 نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا
2 دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد همانیکلالهخواهدطشتپرخونکردصحرارا
3 بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را
4 به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را