1 برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
2 به سعی دیده حیران دل از تپش ننشست گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
3 اثرگم است به گرد کساد این بازار همان به ناله فروشید درد دلها را
4 ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
1 به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
2 خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
3 نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
4 درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را
1 پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را
2 نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
3 نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را
4 سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
1 جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را هرکس نمیشناسد آواز آشنا را
2 از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را
3 چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
4 روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
1 خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
2 هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
3 سفید از حسرت این انتظار است استخوان من که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را
4 غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا
1 گذشتاز چرخ و بگرفتآبله چشمثریا را هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
2 تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را
3 ندارد شور امکان جز بهکنج فقر آسودن اگر ساحل شوی در آبگوهرگیر دریا را
4 دریندریا ز بس فرش استاجزایشکست من بههرسومیروم چون موج برخود مینهم پا را
1 کسی چه شکرکند دولت تمنا را به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
2 ندرد انجمن یأس ما شراب دگر هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
3 به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
4 هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
1 موج پوشید روی دریا را پردهٔ اسم شد مسما را
2 نیست بیبال اسم پروازش کس ندید آشیان عنقا را
3 عصمت حسن یوسفی زد چاک پردهٔ طاقت زلیخا را
4 میکشد پنبه هرسحرخورشید تا دهد جلوه داغ دلها را
1 نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را مگردرآب چون یاقوتگیرند آتش ما را
2 دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد گهر دزدیدهاست اینجاعنان موجدریا را
3 بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی درآغوش نفسگر خونکنی عرض تمنا را
4 غبار احتیاج آنجاکه دامان طلبگیرد روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
1 نسیم شانهکند زلف موج دریا را غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
2 ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
3 لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
4 عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد که راه نیست در او وهم بال عنقا را