1 چه ظلمت است اینکه گشت غفلت به چشم یاران ز نور پیدا همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
2 فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم و گوش دامن غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طور پیدا
3 در آمد و رفت محو گشتیم و پی به جایی نبرد کوشش رهی که کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبور پیدا
4 به فهم کیفیت حقیقت که راستبینش کجاست فطرت به غیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشم کور پیدا
1 آیینه بر خاک زد صُنعِ یکتا تا وانمودند کیفیتِ ما
2 بنیادِ اظهار بر رنگ چیدیم خود را به هر رنگ کردیم رسوا
3 در پرده پختیم سودایِ خامی چندان که خندید آیینه بر ما
4 از عالمِ فاش بیپرده گشتیم پنهان نبودن، کردیم پیدا
1 خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را
2 هوایت نکهتگل راکند داغ دلگلشن تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را
3 سفید از حسرت این انتظار است استخوان من که یارب ناوکت درکوچهٔ دلکی نهد پا را
4 غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه شکست طرهات عمریست پیدامیکند مارا
1 به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را چو آتشگردنافرازی ته پا میبرد ما را
2 غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا
3 ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را
4 بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را
1 آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا درگل خندة تصویرگلاب است اینجا
2 وهم تاکی شمرد سال و مه فرصتکار شیشهٔ ساعتموهوم حباباست اینجا
3 چیست گردون، هوسافزای خیالات عدم عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
4 چه قدر شب رود از خودکهکندگرد سحر مو سفیدی عرق سعی شباب است اینجا
1 نسیم شانهکند زلف موج دریا را غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
2 ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
3 لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
4 عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد که راه نیست در او وهم بال عنقا را
1 برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
2 به سعی دیده حیران دل از تپش ننشست گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
3 اثرگم است به گرد کساد این بازار همان به ناله فروشید درد دلها را
4 ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
1 ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا بر رخت نظارهها را لغزش از جوش صفا
2 نشئهٔ صدخم شراباز چشممستتغمزهای خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
3 همچوآیینه هزارت چشم حیران رو بهرو همچوکاکل یکجهان جمعپریشان درقفا
4 تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد چشم مخمورت بهخون تاک میبندد حنا
1 گذشتگان که هوس دیدهاند دنیا را به پیش خود همه پس دیدهاند دنیا را
2 دوامکلفت دل آرزو نخواهی کرد در آینه دو نفس دیدهاند دنیا را
3 چوصبح هیچکس اینجا بقا نمیخواهد هزار بار ز بس دیدهاند دنیا را
4 دل دو نیم چوگندم نمودهاند انبار اگر به قدر عدس دیدهاند دنیا را
1 جنون کی قدردان کوه و هامون میکند ما را همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
2 نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
3 کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
4 چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید همه گر رنگ میگردم که گردون میکند ما را