1 نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
2 ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را
3 به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
4 به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
1 مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
2 به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
3 مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
4 به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
1 به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
2 ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
3 زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را
4 تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را
1 چهامکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
2 بهار عافیت عمریستکز ما دور میتازد بهگردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
3 مشو ایمن ز تزویر قد خمگشتهٔ زاهد که پیش از تیر در پرواز میبینمکمانش را
4 مدارای حسود ازکینهخوییها بتر باشد خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
1 جوش زخمم دادسر در صبح محشرتیغ را کرد خونگرم من بال سمندرتیغ را
2 از گزیدنهای رشک ابروی چینپرورت بر زبان پیداست دندانهای جوهر تیغ را
3 بسمل نازتو چون مشق تپیدن میکند میکشد چون مدّ بسمالله بر سرتیغ را
4 جمع با زینت نگردد جوهر مردانگی از برش عاری بود گر سازی از زرتیغ را
1 گر، دمی، بوس کفتگردد میسر تیغ را تا ابد رگهایگل بالد ز جوهر تیغ را
2 ازکدورت برنمیآید مزاج کینهجو بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
3 ایکه داری سیرگلزار شهادت در خیال بایدتاز شوق زد چون سبزه برسرتیغرا
4 عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال چرخ ابرومیکند برچشم ساغرتیغ را
1 سادگی باغیست طبع عافیتآهنگ را وقف طاووسان رعناکنگل نیرنگ را
2 دل چوخونگرددبهار تازهرویی صیدتست موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
3 طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه سختی افزونترکند الماسگشتن سنگ را
4 ازکواکب چشم نتوان داشتفیض تربیت ناتوان بینیست لازم دیدههای تنگ را
1 عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را
2 گردل ما یک جرس آهنگ بیتابیکند گرد چندینکاروان سازد شکست رنگ را
3 شوخیمضرابمطرب گر بهاین کیفیتاست کاسهٔ طنبور مستی میدهد آهنگ را
4 میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
1 گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
2 من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس میکند بیدست و پایی ناله تلقین سنگ را
3 از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
4 چونصداهرکس بهرنگیمیرود زینکوهسار آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
1 اگرحیرت بهاین رنگست دست وتیغ قاتل را رگ باقوت میگردد روانی خون بسمل را
2 به این توفان ندانم در تمنایکه میگریم که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
3 مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را
4 خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را