1 نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
2 قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
3 تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
4 همه کس آینهپردازی عنقا دارد تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
1 پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
2 نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را
3 نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
4 سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را
1 گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
2 من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس میکند بیدست و پایی ناله تلقین سنگ را
3 از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
4 چونصداهرکس بهرنگیمیرود زینکوهسار آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
1 بر طاق نه تبخیر جاه و جلال را چینی سلامکرد به یک مو سفال را
2 عالم ز دستگاه بقا طعمهٔ فناست چون شمع، ریشه میخورد اینجا نهال را
3 پرگشتن و تهیشدن از خوابش عالمیاست آیینهکن عروج ونزول هلال را
4 بر شیشههای ساعت اگر وارسیدهای دریابگرد قافلهٔ ماه و سال را
1 خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را تبسمهایگندم چین دامن گشث آدم را
2 حوادثکج سرشتان را نبخشد وضع همواری بود مشکلکشاکش ازکمان بیرون برد خم را
3 ز جرأت قطعکنگر مرد میدانگاه تسلیمی که تیغ اینجا برشها میشمارد ریزش دم را
4 سراغ از هرچهگیری بینشانی جلوهها دارد غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را
1 هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را میکندچون موجگوهر بیزبان شمشیر را
2 سرکشی وقف تواضعکنکه برگردون هلال میکندگاهی سپرگاهیکمان شمشیر را
3 تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
4 بسمل آهنگان، تسلیمت مهیا کردهاند جبههٔ شوقیکه داند آستان شمشیر را
1 هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را فریادکزین قافله بردند جرس را
2 دل مایل تحقیق نگردید وگرنه ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را
3 هر دل نبرد چاشنی داغ محبت این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
4 رفع هوس زندگیام باد فناکرد اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
1 عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را کهبینایی چو چشمازسرمهممکن نیستمژگان را
2 به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم ز وصل زرهمان یکحسرت آغوشاستمیزانرا
3 به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد دویدن ریشهٔ گلهای آزادیست طفلان را
4 حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
1 بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
2 خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
3 سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
4 ندانم از اثرکوشش کدام دل است که میکشند به پابوس یارگیسو را
1 گر، دمی، بوس کفتگردد میسر تیغ را تا ابد رگهایگل بالد ز جوهر تیغ را
2 ازکدورت برنمیآید مزاج کینهجو بیشتر دارد همین زنگار در بر تیغ را
3 ایکه داری سیرگلزار شهادت در خیال بایدتاز شوق زد چون سبزه برسرتیغرا
4 عیش خواهی صید آفت شوکه مانند هلال چرخ ابرومیکند برچشم ساغرتیغ را