1 شور جنون درقفسی با همه بیگانه برآ یک دو نفس ناله شو و از دل دیوانه برآ
2 تاب وتب سبحه بهل، رشتهٔ زنارگسل قطرهٔ می! جوش زن و برخط پیمانهبرآ
3 اشککشد تا بهکجا ساغر ناموس حیا شیشه به بازار شکن، اندکی از خانه برآ
4 چون نفس از الفت دل پای توفرسود بهگل ریشهٔ وحشت ثمری از قفس دانه برآ
1 نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
2 به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
3 به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
4 دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
1 خاکسار تو تپیدن کند آغاز چرا جرس آبله بیرون دهد آواز چرا
2 جذب حسنتگره از بیضهٔ فولادگشود دیدهٔ ما به جمال تو نشد باز چرا
3 گرد ما راکه نشستهست به راه طلبت به خرامی نتوانکرد سرافراز چرا
4 دل بهدست تو وما ازتو، دگر مانعکیست خودنمایی نکند آینه آغاز چرا
1 عبرتیکوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا موج اینگوهر نمیدانم چه پهلو زد مرا
2 عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس خندهها بسیارکردیمگریه آموزد مرا
3 زان همهحسرت کهحرمان باغبارم بردهاست میزند دامن نمیدانم کی افروزد مرا
4 محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
1 به تردستی بزن ساقی غنیمتدار قلقل را مبادا خشکی افشاردگلوی شیشهٔ مل را
2 ز دلها تا جنون جوشد نگاهی را پرافشانکن جهان تا گرد دلگیرد پریشان سازکاکل را
3 چسان رازتنگهدارم کهاین سررشتهٔ غیرت چو بالیدن به روی عقده میآرد تأمل را
4 سرشکاز دیده بیرون ریختممینا بهجوش آمد چکیدنهای این خم آبیاریکرد قلقل را
1 خار غفلت مینشانی در ریاض دل چرا مینمایی چشم حق بین را ره باطل چرا
2 مرغ لاهوتی چه محبوس طبایع ماندهای شاهباز قدسی و بر جیفهای مایل چرا
3 بحرتوفان جوشی وپرواز شوخی موجتست ماندهایافسرده ولبخشک چونساحل چرا
4 چشم واکنگلخن ناسوتمأوای تونیست برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا
1 نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
2 به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
3 به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
4 به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
1 به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
2 گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح بهکمال زد همهکس بهعشرت حال زدتو جبین بهنمنزدی چرا
3 ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
4 به عروج وسوسه تاختی، نفست به هرزهگداختی نه پای خود نشناختی، مژهای به خم نزدی چرا
1 کردهام سرمشق حیرت سرو موزون تورا ناله میخوانم بلندیهای مضمون تو را
2 شام پرورد غمم با صبح اقبالم چهکار تیرهبختی سایهٔ بید است مجنون تو را
3 خاکهای این چمن میبایدم بر سر زدن بسکهگل پوشید نقش پایگلگون تو را
4 ساز محشرگشت آفاق از نگاه حیرتم درنی مژگان چه فریاد است مفتون تو را
1 سادگی باغیست طبع عافیتآهنگ را وقف طاووسان رعناکنگل نیرنگ را
2 دل چوخونگرددبهار تازهرویی صیدتست موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
3 طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه سختی افزونترکند الماسگشتن سنگ را
4 ازکواکب چشم نتوان داشتفیض تربیت ناتوان بینیست لازم دیدههای تنگ را