1 چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا
2 جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
3 چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
4 تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
1 فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ همچوخون پیش ازفسردن از رگبسمل برآ
2 ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادیات ای شرر نشو و نما زینکشت بیحاصلبرآ
3 از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن چون نفس دل هم اگرتنگیکند از دل برآ
4 قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست مشتخاکی جوش زن سرتا قدمساحلبرآ
1 سوار برق عمرم، نیست برگشتن عنانم را مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
2 عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
3 به رنگ شمعگر شوقت عیار طاقتمگیرد کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
4 بهمردن نیز از وصف خرامت لب نمیبندم نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
1 فشاند محمل نازتگل چه رنگ به صحرا کهگرد میکند آیینهٔ فرنگ به صحرا
2 به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ بهصحرا
3 کجاست شور جنونیکه من ز وجد رهایی چوگردباد به یک پا زنم شلنگ به صحرا
4 ز جرأت نفسم برق ناز عرصهٔ امکان رساندهام تک آهو ز پای لنگ به صحرا
1 رخصت نظارهایگر میدهد جانان مرا میکشد خاکستر خود در ته دامان مرا
2 از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس شانهٔ زلف تحیر میشود مژگان مرا
3 بسکه گرد تیرهبخیهاست فرش خانهام هرکه شد آیینهٔ او میکند حیران مرا
4 بر امید ابر رحمت دامنی آلودهام سیل پوشدرخت ماتمگرشود مهمان مرا
1 لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
2 بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
3 هماغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
4 زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را
1 پرتو آهی ز جیبتگل نکرد ای دل چرا همچو شمعکشتهبینوری درینمحفل چرا
2 مشتخون خود چوگل باید بهروی خویش ریخت بیادب آلودهسازی دامن قاتل چرا
3 خاک صد صحرا زدی آب از عرقهای تلاش راه جولان هوسکامی نکردیگل چرا
4 منزلت عرض حضوراست ومقامت اوج قرب نور خورشیدی به خاک تیره ای مایل چرا
1 بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
2 زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
3 به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی پریخوانی استکزغفلتکنی درشیشه ساعت را
4 اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیانکن که رنگآمیزیات نقاش میسازد خجالت را
1 نباشدگرکمند موج تردستی حجابش را که میگیرد عنان شعلهٔ رنگ عتابش را
2 ز برق جلوهاش آگه نیام لیک اینقدر دانم که عالم چشم خفاشیست نور آفتابش را
3 به تدبیر دگر زان جلوه نتوانکام دل بردن غبار من مگر از پیش بردارد نقابش را
4 به جای آبله یک غنچه دل دارم درتن وادی ندانم برکدامین خار افشانم گلابش را
1 بسکه چونگل پردهها بر پرده شد سامان مرا پیرهن در جلوه آبمگرکنی عریان مرا
2 تا به پستیها عروج اعتبارمگلکند خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا
3 از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا
4 کاروان اشکم از عاجز متاعیها مپرس آبله محملکش است از دیده تا دامان مرا