1 داغ عشقم، نیست الفت با تنآسانی مرا پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
2 بیسبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
3 از نفس بر خویش میلرزد بنای غنچهام نیست غیر از لبگشودن سیل ویرانی مرا
4 خلعت خونیندلان تشریف دردی بیش نیست بس بود چون غنچه زخم دلگریبانی مرا
1 به عجزیکه داری قویکن میان را به حکمت نگرداندهاند آسمان را
2 روان باش همدوش بیاختیاری بلدگیر رفتار ریگ روان را
3 نفسگر همه موجگوهر برآید ز دستگسستن نگیرد عنان را
4 درین انجمن ناکسی قدر دارد زکسب ادب صدرکن آستان را
1 حیف استکشد سعی دگر بادهکشان را یاران به خط جام ببندید میان را
2 ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم بر سنگ ترحم نبود شیشهگران را
3 حسرت همه دم صید خم قامت پیریست گل در بر خمیازه بود شاخکمان را
4 غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر با دیده گره ساختهام خواب گران را
1 شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را
2 رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل گه از خودگرتهیگشتند برگردند همیان را
3 بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها- برش رد به عرض بینیامی تیغ عریان را
4 مروتگر دلیل همت اهلکرم باشد چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
1 عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را کهبینایی چو چشمازسرمهممکن نیستمژگان را
2 به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم ز وصل زرهمان یکحسرت آغوشاستمیزانرا
3 به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد دویدن ریشهٔ گلهای آزادیست طفلان را
4 حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
1 هرچند گرانی بود اسباب جهان را تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
2 بیتاب جنون در غم اسباب نباشد چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را
3 بیداری من شمع صفت لاف زبانیست دل زاد ره شوق بود ریگ روان را
4 آفاق فسون انجمن شور خموشیست دارم ز خموشی بهکمین خوابگران را
1 هوس مشتاق رسوایی مکن سودای پنهان را به روی خندهٔ مردم مکش چاکگریبان را
2 به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افکن چو شبنم آبرویی نیست اینجا چشمگریان را
3 براین محفل نظر واکردنم چون شمع میسوزد تبسم در نمک خواباند این زخم نمایان را
4 کفی افشاندهام چون صبح لیک از ننگ بیکاری بهوحشت دسته میبندم شکست رنگ امکانرا
1 الهی پارهای تمکین رم وحشی نگاهان را به قدر آرزوی ما شکستیکجکلاهان را
2 بهمحشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
3 چهامکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد فریب سرمهنتوان داداینمژگان سیاهانرا
4 رعونت مشکل استاز مزرع ما سربرون آرد که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
1 چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا
2 جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
3 چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
4 تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
1 نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
2 شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
3 در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
4 گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن! حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را