1 گداز سعی دلیل است جستجوی تو را شکست آینه، آیینه است روی تو را
2 ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم بهشتو دوزخ ماکردهاند خوی تو را
3 به هرطرف نگری، شوق،محو خودبینیست دکان آینهگرم است چارسوی تو را
4 به ترهات مده زحمت نفس زاهد که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
1 مغتنمگیرید دامان دل آگاه را محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را
2 در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا
3 زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
4 درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
1 بدزدگردن بیمغز برفراخته را به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
2 در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
3 بهگردن دل فرصثشمار باید بست ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
4 جهان پسث مقام عروج فطرت نیست نگونکنید علمهای سرفراخته را
1 عقبهای دیگر نباشد روح از تن رسته را نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را
2 شکوه ازگردون دلیلتنگدستیهای ماست ناله در پرواز باشد طایر پربسته را
3 انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه بیثباتاست اعتبار رنگ و بوگل دستهرا
4 همچوسروآزادگان را قیدالفت راستیست خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
1 نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
2 برنمیآید درشتی با ملایمطینتان میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را
3 خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را
4 یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرا
1 قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را در دل مینا برونگردیست رنگ باده را
2 خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا
3 ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را
4 همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمعکن چند چونکف بر سر آب افکنی سجاده را
1 کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
2 وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
3 از زبان خامشی تقریر من غافل مباش جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
4 نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
1 گل بر رختگشود نقابکشیده را آیینه آب داد ز روی تو دیده را
2 عمریست درسماز لبلعل خموش تست یعنی شنیدهام سخن ناشنیده را
3 ماییم و حیرتی و سر راه انتظار امید منقطع نشود دام چیده را
4 نتوان به وحشت از سر آسودگیگذشت دام ره استگوش صدای رمیده را
1 نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
2 عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
3 میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
4 کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
1 بیاکه جام مروت دهیم حوصله را به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
2 به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
3 ز صاحب امل آزادگی چه مکان است درین بساطگرانخیزی است حامله را
4 ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را