1 عیش داند دل سرگشته پریشانی را ناخدا باد بودکشتی توفانی را
2 اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت از بن چاه برآر این مهکنعانی را
3 عشق نبود به عمارتگری عقل شریک سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
4 ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
1 فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
2 چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
3 نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
4 چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
1 هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را
2 پیش از آنکز دم شمشیر تو نم بردارد شست حیرت ورق دیدهٔ قربانی را
3 مطلب شوخی پرواز ز موج گهرم به قفس کردهام امید پرافشانی را
4 اشک ما صرف تبهکاری غفلت گردید ریخت این ابر سیه جوهر نیسانی را
1 نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
2 ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن که افغانکرد اگر برداشت از آهم حزینی را
3 محبت پیشهای از نقش بیدردی تبراکن همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
4 حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
1 ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
2 نفس دزدیدنم در شور امکان ریشهها دارد زبان با موج میجوشد لب خاموش ماهی را
3 ز دمسردی دوران کم نگرددگرمی دلها فسردنمشکل است از آبدریا جوش ماهی را
4 حریصان را نباشد محنت از حمالی دنیا گرانیکم رسد از بار درهم دوش ماهی را
1 اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
2 ز بیدردی جهان غافل بُوَد از عافیتبخشی چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
3 کشاکشها نفس را ازتعلق برنمیآرد ز هستی بگسلمکاین رشته دریابد رسایی را
4 زفکر ما و من جستن تلاشی تند میخواهد مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
1 کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا چون دیدهگریبان درم از نام تماشا
2 چشمم به تمنای توگرداند نگاهی گلکرد به صد رنگ خط جام تماشا
3 شد عمروبه راه طلبت چشم نبستم قاصد مژهام سوخت به پیغام تماشا
4 هشدارکه این منظر نیرنگ ندارد غیر از مژه برداشتنت بام تماشا
1 درین محفل که دارد شام بربند و سحر بگشا معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا
2 ندارد عبرت احوال دنیا فرصتاندیشی گرت چشمیست از مژگان گشودن پیشتر بگشا
3 بهکار بستهای دل آسمان عاجزتر است از ما محیط از ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا
4 خرد از کلفت اسباب، آزادی نمیخواهد مگر شور جنون گوید که دستارت ز سر بگشا
1 نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
2 زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
3 تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
4 ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
1 اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
2 خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
3 خریداران همه سنگند معنیهای نازک را زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
4 ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا