1 بههستی انقطاعی نیست از سر سرگرانی را نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
2 خوشارندیکهچون صبحاندرین بازیچهٔ عبرت به هستی دست افشاندنکند دامنفشانی را
3 شررهای زمینگیرست هرسنگیکه میبینی تن آسانی فسردن میکند آتش عنانی را
4 عیار زر اگر میگردد از روی محک ظاهر سواد فقر روشن میکند رنگ خزانی را
1 تا دربنگلزار چون شبنمگذر داریم ما بادهای در جام عیش از چشم تر داریم ما
2 سهل نبود در محیط دهر پاس اعتبار آبرویی چونگهر همراه سر داریم ما
3 چون صداهرچند در دامقس واماندهایم از شکست خاطر خود بال وپر داریم ما
4 کی به سیلگفتگو بنیاد ماگیرد خلل کوه تمکین خانهای ازگوشکر داریم ما
1 حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
2 هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
3 شور این دریا فسون اضطراب ما نشد از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
4 خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
1 آخر به لوح آینهٔ اعتبار ما چیزی نوشتنیست به خط غبار ما
2 بزم از دل گداخته لبریز میشود مینا اگر کنند ز سنگ مزار ما
3 آتش به دامن است کف دست بیبران راحت مجو ز سایهٔ برگ چنار ما
4 ما و سراغ مطلب دیگر چه ممکن است در چشم ما شکست ضعیفی غبار ما
1 نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
2 عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
3 میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
4 کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
1 از بسگرفته است تحیر عنان ما دارد هجوم آینه اشک روان ما
2 گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
3 وضع خموش ما ز سخن دلنشینتر است با تیر احتیاج نداردگمان ما
4 حرف درشت ما ثمر سود عالمیست گوهر دهد به جای شرر سنگکان ما
1 به خیال چشمکه میزند قدح جنون دل تنگ ما که هزار میکده میدود به رکابگردش رنگ ما
2 به حضور زاویهٔ عدم زدهایم بر در عافیت که زمنت نفسکسی نگدازد آتش سنگ ما
3 به دل شکسته ازین چمن زدهایم بالگذشتنی که شتاب اگرهمه خون شود نرسد بهگرد درنگ ما
4 کسی از طبیعت منفعل بهکدام شکوه طرف شود نفس آبیار عرق مکن زحدیث غیرت جنگ ما
1 ما رشتهٔ سازیم مپرس از ادب ما صد نغمه سرودیم ونشد بازلب ما
2 چون مردمک، آیینهٔ جمعیت نوریم در دایرهٔ صبح نشستهست شب ما
3 بیتابی دل آتش سودایکه دارد تبخال به خورشید رساندهست تب ما
4 هستی چوعدم زین من و ما هیچ ندارد بینشئه بلند است دم؟غ طرب ما
1 ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
2 فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
3 پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
4 جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
1 به طوق فاخته نازد محبت از فن ما که زخم تیغ تو دارد طوافگردن ما
2 زبان ناله ببستیم زین ادبکه مباد تبسم توکشد ننگ لبگزیدن ما
3 عیان نشد زکجا مست جلوه میآیی فدای طرز خرامت ز خویش رفتن ما
4 به شکر عجز چه مقدار دانه نازکند بلندکرد سر ما ز پا فتادن ما