1 به عجزیکه داری قویکن میان را به حکمت نگرداندهاند آسمان را
2 روان باش همدوش بیاختیاری بلدگیر رفتار ریگ روان را
3 نفسگر همه موجگوهر برآید ز دستگسستن نگیرد عنان را
4 درین انجمن ناکسی قدر دارد زکسب ادب صدرکن آستان را
1 گریک نفس آیینهکنی نقش قدم را بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
2 معنی نظران سبق هستی موهوم بیرون شق خامه ندیدند رقم را
3 بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
4 آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن پرچمگل شهرت اثریهاست علم را
1 مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را مچین به چین غضب آستین ابرورا
2 نگاه را مژهات نیست مانع وحشت به سبزهای نتوان بست راه آهو را
3 به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
4 سریکه نشئهپرست دماغ استغناست بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
1 شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را
2 رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل گه از خودگرتهیگشتند برگردند همیان را
3 بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها- برش رد به عرض بینیامی تیغ عریان را
4 مروتگر دلیل همت اهلکرم باشد چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
1 ز آهم مجویید تأثیر را پر از بال عنقاست این تیر را
2 مصوربه هرجاکشد نقش من ز تمثال رنگیست تصویر را
3 درین دشت و در، دم صیاد نیست رمیدن گرفتهست نخجیر را
4 بنای نفس بر هوا بستهاند زتسکینگلی نیست تعمیر را
1 کافرمگر مخمل و سنجاب میباید مرا سایهٔ بیدیکفیل خواب میباید مرا
2 معبد تسلیم و شغل سرکشی بیرونقیست شمع خاموشی درین محراب میباید مرا
3 تشنهکام عافیت چون شمعتاکی سوختن ازگداز درد، مشتی آب میباید مرا
4 غافل از جمعیتکنج قناعت نیستم کشتی درویشم این پایاب میباید مرا
1 اگرحیرت بهاین رنگست دست وتیغ قاتل را رگ باقوت میگردد روانی خون بسمل را
2 به این توفان ندانم در تمنایکه میگریم که سیل اشک من در قعر دریا راند ساحل را
3 مپرس از شوخی نشو و نمای تخم حرمانم شراری دشتم پیش ازدمیدن سوخت حاصل را
4 خیال جذبهٔ افتادگان دست سودایت به رنگ جاده دارد درکمند عجز منزل را
1 به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را هجوم نالهام آشفته سازد زلف سنبل را
2 چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن کهبلبل موج جامباده میخواند رگگلرا
3 نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد گلوی شیشهام بامی فروبردهست قلقل را
4 ز جیبریشه اسرار چمنگل میکند آخر کمال جزو دارد دستگاه معنیکل را
1 کیستکز راه تو چون خاشاک بردارد مرا شعله جاروبیکند تا پاک بردارد مرا
2 شمع خاموشی به داغ سرنگونی رفتهام تاکجا آن شعلهٔ بیباک بردارد مرا
3 ننگ دارد خاک هم از طینت بیحاصلم خون نخجیرم، چسان فتراک بردارد مرا
4 هستیامعهدی بهنقش سجدهٔ او بستهست خاک خواهم شد اگر از خاک بردارد مرا
1 به یاد آرد دل بیتاب اگر نقش میانش را به رنگ موی چینی سرمه میگیرد فغانش را
2 ز فیض خاکساری اینقدر عزت هوس دارم که در آغوش نقش سجدهگیرم آستانش را
3 زبان حال عاشق گر دعایی دارد این دارد که یارب مهربانگردان دل نامهربانش را
4 تحیرگلشن است اماکه دارد سیر اسرارش خموشی بلبل است اماکه میفهمد زبانش را