ندیدم مهربان دلهای از انصاف از بیدل دهلوی غزل 167
1. ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
...
1. ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
...
1. بههستی انقطاعی نیست از سر سرگرانی را
نفس باشد رگ خواب پریشان زندگانی را
...
1. عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
...
1. فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
...
1. هرکجا نسخهکنند آن خط ریحانی را
نیست جز نالهکشیدن قلم مانی را
...
1. نباشد یاد اسباب طرف وحشتگزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
...
1. ربود از بس خیال ساعد او هوش ماهی را
نمیباشد خبر از شور دریاگوش ماهی را
...
1. اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
...
1. کو ذوق نگاهیکه به هنگام تماشا
چون دیدهگریبان درم از نام تماشا
...
1. درین محفل که دارد شام بربند و سحر بگشا
معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا
...
1. نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
...
1. اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
...