1 گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را
2 میدهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را
3 از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را
4 ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را
1 ای چشم تو مهمیز جنون وحشی رم را ابروی تو معراج دگر پایهٔ خم را
2 گیسوی تو دامیست که تحریر خیالش از نال به زنجیرکشیدهست قلم را
3 با این قد و عارض به چمنگر بخرامی گل، تاج به خاک افکند و سروعلم را
4 اسرار دهانت به تأمل نتوان یافت از فکر،کسی پی نبرد راه عدم را
1 به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
2 ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
3 بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
4 ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
1 داغ عشقم، نیست الفت با تنآسانی مرا پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
2 بیسبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
3 از نفس بر خویش میلرزد بنای غنچهام نیست غیر از لبگشودن سیل ویرانی مرا
4 خلعت خونیندلان تشریف دردی بیش نیست بس بود چون غنچه زخم دلگریبانی مرا
1 هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را پشت پایی بود معراج این بنای پست را
2 بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را
3 عمرها شد شورزنجیرازنفس وا میکشم کشور دیوانه مجنونکرد بند و بست را
4 قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را
1 بوی وصلتگر ببالاند دل ناکام را صحن اینکاشانه زیر سایهگیرد بام را
2 طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند گردباد آیینه سازد حلقههای دام را
3 دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
4 منعم از نقش نگین جوی خیالی میکند مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
1 در طلب تا چند ریزی آبرویکام را یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را
2 داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند پخته نتوانکرد زآتش آرزوی خام را
3 مگذر ازموقعشناسی ورنه در عرض نیاز بیش ازآروغ استنفرت آه بیهنگامرا
4 میخرامد پیش پیش دل تپشهای نفس وحشتاز نخجیر همبیش استاینجا دامرا
1 گدازگوهر دل باده ناب است شبنم را نم چشم تحیرعالم آب است شبنم را
2 نگردد جمع نوراگهی با ظلمت غفلت صفای دل نمک در دیدهٔ خواب است شبنم را
3 جهان آیینهٔ دلدار و حیرانی حجاب من چمن صد جلوه و نظاره نایاب است شبنم را
4 به هرجا میروم در اشک نومیدی وطن دارم ز چشم خود جهان یک دشت سیلاب است شبنم را
1 زبن وجودیکز عدم شرمنده میگیرد مرا گریهام گر درنگیرد، خنده میگیرد مرا
2 شعلهٔ حرصم دماغ جاهگر سوزد خوشست فقر نادانسته زیر ژنده میگیرد مرا
3 خاتم ملک سلیمانم ولی تمییز خلق کم بهاتر از نگینکنده میگیرد مرا
4 در جهان انفعال از ملک ناز افتادهام دامن پاکی و دست گنده میگیرد مرا
1 کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را باده پیماییگرانی نیست طبع جام را
2 من هلاک طرزاخلاقم چهخشم وکوعتاب بویگل آیینهدار است از لبت دشنام را
3 ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد چون پر طاووس در پروازگیرم دام را
4 کامیاب از لعل اوگشتیم بیاظهار شوق ازکریمان نیست منت بردن ابرام را