بهار صبح نفس زین دودم بقا از بیدل دهلوی غزل 1021
1. بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
بهکارگاه فضولی چه خندهها که ندارد
1. بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
بهکارگاه فضولی چه خندهها که ندارد
1. نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
1. غبار ما به جز این پر شکستنیکه ندارد
کجا رود به امید نشستنیکه ندارد
1. به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
حلاوتخانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
1. قدح، می بر کف است و شمع، گل در آستین دارد
در این محفل عرق میپرورد هر کس جبین دارد
1. نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد
نفسگر ریشه پیدا میکند ننگ از زمین دارد
1. دل از وسعت اگر شانی ندارد
بیابان هم بیابانی ندارد
1. عدم زین بیش برهانی ندارد
وجوب است آنچه امکانی ندارد
1. حرص اگر بر عطش غلو دارد
شرم آبی دگر به جو دارد
1. پر افشاندهام با اوج عنقا گفتگو دارد
غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
1. مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد
دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد
1. این دور، دور حیز است، وضع متین که دارد
باد و بروت مردی غیر از سرین که دارد