چه بلاست اینکه پیری ز فنا از بیدل دهلوی غزل 1010
1. چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
1. چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد
سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد
1. دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد
بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد
1. رنگ حنا در کفم بهار ندارد
آینهام عکس اعتبار ندارد
1. کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
آیینه همین است که دلدار ندارد
1. نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد
دامن افشاندهام غبار ندارد
1. اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد
درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد
1. گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد
صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد
1. سعی نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
1. نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
1. چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد
سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارد
1. خامشنفسی خفت گوینده ندارد
لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد