مگو دل از غم و صبر از جفا خبر از بیدل دهلوی غزل 986
1. مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
1. مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد
1. درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد
ز رفتن دست میباید به جای گام بردارد
1. کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد
که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد
1. دل از دم محبت، چندین فتور دارد
این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد
1. هوسپیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد
همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد
1. جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
1. حیا عمریست با صد گردش رنگم طرف دارد
عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
1. هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد
آیینه خانهها را یک عکس تنگ دارد
1. بینمک از نمک غیر توهم دارد
لب بام است که اظهار تکلم دارد
1. جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد
بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد
1. شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد
سفالین کوس درویشان ز بس خشک است نم دارد
1. گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد
عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد