1 خاموشیام جنونکدهٔ شور محشر است آغوش حیرت نفسم نالهپرور است
2 داغ محبتم در دل نیست جای من آنجاکه حلقه میزنم از دل درونتر است
3 بیقدر نیستم همهگر باب آتشم دود سپند من مژهٔ چشم مجمر است
4 آرام نیست قسمت داناکهبحر را بالین حباب و وحشت امواج بستر است
1 کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است
2 غیر مشکلکه شود دام اسیران وفا قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است
3 برنگردیم سر از دایره حیرانی شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است
4 رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است
1 یاد آن جلوه ز چشمم گره اشک گشاست شوق دیدار پرستان چقدر آینه زاست
2 نذر کویی ست غبار به هوا رفته ی من باخبر باش که دنبالهٔ این سرمهرساست
3 پیریام سر خط تحقیق فنا روشن کرد حلقهٔ قامت من عینک نقش کف پاست
4 خلوتآرای خیال ادب دیداریم هرکجا آینهای هست غبار دل ماست
1 خیالی سد راه عبرت ماست گر این دیوار نبود خانه صحراست
2 من وپیمانهٔ نیرنگکثرت دماغ وحدتم اینجا دو بالاست
3 شرر خیزست چشم از اشکگرمم به رنگ داغ جامم شعلهپیماست
4 نخواندم غیر درس بینشانی ورقهای کتابم بال عنقاست
1 شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
2 راحتی در قفس وضع کدورت داریم رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
3 چشمحاصل چه توان داشت که در مزرع عمر چون شرر دانهفشانی همه بر روی هواست
4 زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد کاروان نفس ما همه جا هرزهدراست
1 سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
2 جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است
3 تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان آتشهمه دمسوختهٔ غیرتخویش است
4 جاییکه ز خط تو نمو سبز نگردد فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
1 آمد ورفت نفس نیرنگ توفان بلاست موج ایندریا بهچشم اهلعبرت اژدهاست
2 هرچهکمکردیم از خبث اعتبار ما فزود کاهش جزو نگین شهرت فروش نامهاست
3 تا ز نقش پایگلگون بیستون دارد سراغ کوهکن را در نظر، هر سنگ، لعل بیبهاست
4 عشق دوراست ازتسلی ورنه مجنون مرا نقش پای ناقه هم آیینهٔ مقصد نماست
1 بروت تافتنتگربه شانی هوس است به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
2 به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه فسون غرشت افسانهخوانی هوس است
3 ز آدمی چه معاش است همجوالی خرس تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
4 به وهم وانگذارد خرد زمام حواس رمه بهگرگ سپردن شبانی هوس است
1 سر خط درسکمالت منتخب دانی بس است ازکتاب ما و من سطر عدمخوانی بس است
2 چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار از متاعکار و بارت آنچه نتوانی بس است
3 تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی پردهٔ فانوس رازت چشم قربانی بس است
4 ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد از لباس نیستی یک اشک عریانی بس است
1 شعلهٔ بیبال وپر سجده گر اخگر است سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است
2 باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه دعوی پروازها در خور بال و پر است
3 عرض هنر میدهد دل ز خم و پیچ آه آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است
4 خواری دیوان دهر عزت ما بیشکرد فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست