1 گر به اینگرمی است آه شعلهزای عندلیب شمع روشن میتوانکرد از صدای عندلیب
2 آفت هوش اسیران برق دیدار است و بس میزند رنگگل آتش در بنای عندلیب
3 پنبهٔ شبنم بهگوش غنچه داغ لاله شد بیش ز این نتوان شنیدن ماجرای عندلیب
4 عشق را بیدستگاه حسن شهرت مشکل است از زبان برگ گل بشنو نوای عندلیب
1 ز خود رمیدن دل بسکه شوخیانگیز است چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است
2 دماغ منت عشرتکراست زین محفل خوشم که خندهٔ مینای می نمکریز است
3 زجنبش مژه بر ضبط اشک می لرزم که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است
4 کدام صبح که شامی نخفته در شغلش صفای طینت امکان کدورتآمیز است
1 رزق، خلوتگه اندیشهٔ روزیخوار است دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
2 قطرهٔ ما نشد آگاه تامل، ورنه موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
3 الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ آب این آینه یکسر عرق گلکار است
4 طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست مفت دیوانه که صحرای جنون بیخار است
1 در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است
2 لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است
3 جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است
4 همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است
1 گلکردن هوس ز دل صاف تهمت است موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است
2 ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش چشمگشاده آینهٔ خواب غفلت است
3 این است اگر حقیقت اسباب اعتبار نگذشتنت ز هستی موهوم همت است
4 زبن عبرتی که زندگیش نام کردهاند تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است
1 نیک و بدم از بخت بدانجام سفید است چندان که سیاه است نگین نام سفید است
2 سطری ننوشتم که نکردم عرق از شرم مکتوب من از خجلت پیغام سفید است
3 بر منتظران صرفه ندارد مژه بستن در پرده همان دیدهٔ بادام سفید است
4 ای غره ی جاه این همه اظهار کمالت حرفی چو مه نو ز لب بام سفید است
1 غفلت از عاقبت عقوبتزاست سیلی انجام بیخبر ز قفاست
2 از ستمگر چه ممکن است ادب شعله را سر به جیب پا به هواست
3 موی مژگان ز هم نمیگذرد پاس آداب شرط اهل حیاست
4 حیف رویی که از می افروزد عالمی غازه خواه رنگ حناست
1 سوخت دل در محفل تسلیم و از جا برنخاست شمع را آتش ز سر برخاست ازپا برنخاست
2 در تماشاگاه عبرت پر ضعیف افتاده ایم بیعصا هرچند مژگان بود از ما برنخاست
3 میرود خلق از خود و برجاست آثار قدم عالمی عنقا شد وگردی ز عنقا برنخاست
4 تا به قصرکبریا چندین فلک طیکردنست نردبانی چند بیش آنجا مسیحا برنخاست
1 چوگوید آینهام شکر خوش معاشی حیرت زجلوه باجگرفتم به بیتلاشی حیرت
2 به مکتبیکه ادب وانگاشت سر خط نازت نخواند جوهرآیینه جز حواشی حیرت
3 هزار آینه طاووس میپرم به خیالت بهشتکرد جهان را چمن تراشی حیرت
4 شبی در آینه، سیر شکوه حسن توکردم نمیرسم بهخود اکنون ز دور باشی حیرت
1 تا نفس باقی است دردل رنگکلفت مضمراست آب این آیینهها یکسرکدورتپرور است
2 فکر آسودن به شور آورده است این بحر را در دل هر قطره جوش آرزویگوهر است
3 ساز آزادی همان گرد شکست آرزوست هرقدر افسرده گردد رنگ سامان پر است
4 ای حباب بیخبر از لاف هستی دم مزن صرفکم دارد نفس را آنکه آبش بر سر است