1 هرگه به باغ بیتو فکندم نظر در آب تمثال من برآمد از آیینه تر درآب
2 جاییکه شرم حسن تو آیینهگر شود کس روی آفتاب نبیند مگر در آب
3 صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب
4 نتوان دم تبسم لعل تو یافتن یاقوت زهرهای که ندزدد جگر در آب
1 گر در این بحر اعتباری از هنر میدارد آب قطرهٔ بیقدر ما بیش ازگهر میدارد آب
2 فیض دریایکرم با حاجت ما شامل است تشنگی اصلیم ما را در نظر میدارد آب
3 نرمرفتاری به معنی خواب راحتکردن است بستر و بالین هم از خود زیر سر میدارد آب
4 آفت ممسک بود تقلید اربابکرم کاغذ ابری کجا چون ابر برمیدارد آب
1 بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
2 گرآرزو شکنی میشود عمارت دل شکست موج بود باعث بنای حباب
3 دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
4 که میخورد غم ویرانی عمارت هوش بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
1 ای خم مژگان شکوه نرگس مستانهات چین ابر چینی طاق تغافلخانهات
2 ساغر نیرنگ نهگردون به این دوران ناز کرد سرگرداندهٔ چشم جنون پیمانهات
3 گفتگوی بیزبانان محبت دیگر است کیست فهمد غیر دل حرف ز خود بیگانهات
4 ناکجا روشن شودکیفیت اسرار عشق میکشد مکتوب خاکستر پر پروانهات
1 در شهد راحتند فقیران بوریا آسودهاند در شکرستان بوریا
2 بر قسمت فتادهکس ازپشت پا زند نی میخلد به ناخنش از خوان بوریا
3 برگیر و دار اهل جهان خنده میکند رند برهنه پای بیابان بوریا
4 بر خاک خفتگان به حقارت نظر مکن آید صدای تیغ ز عریان بوریا
1 وقت پیری شرم دارید از خضاب مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
2 چشم دقت جوهری پیداکنید جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
3 اعتبارات آنچه دارد ذلت است تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
4 چشم بستن رمز معنی خواندن است نقطه میباشد دلیل انتخاب
1 پیام داشت به عنقا خط جبین حباب کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
2 نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن همین شهور حباب و همین سنین حباب
3 ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
4 ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند مخور فریب نفسهای واپسین حباب
1 به نیمگردش آن چشم فتنه رنگ شراب شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
2 ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
3 دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
4 نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن ز نشئه میرسد امروزگل به چنگ شراب
1 تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتاب
2 دیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است ذره کی یابدکنار بحر ژرف آفتاب
3 بینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتاب
4 ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاب
1 میدهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب خانهٔ آیینهای داریم و می گردد خراب
2 در محیط عشق تا سر درگریبان بردهایم نیست چونگرداب رزقما بهغیرازپیچ وتاب
3 کاش با اندیشهٔ هستی نمیپرداختیم خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب
4 یک گرهوار از تعلق مانع وارستگیست موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب