1 ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانهات گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
2 میباید از دست نفس جمعیت دل باختن تا ریشه باشد میتند آوارگی بر دانهات
3 در عالمعشق و هوس رنجیندارد هیچکس چونشمعزافسوننفسخودآتشیدر خانهات
4 تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر تا شیشه قلقلکرده سر میرفته از پیمانهات
1 توخودشخص نفسخویی که بادلنیست پیوندت کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
2 درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بیتعلق زی که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
3 ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدانگشتی دنائت پشهای داریکه نتوان از زمینکندت
4 ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
1 هرکه راکردند راحت محرم احسان شب چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
2 تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
3 آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
4 بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
1 بسکه دارد برق تیغت درگذشتنها شتاب رنگ نخجیر تو میگردد ز پهلویکباب
2 ناز اگرافسون نخواند مانع آن جلوهکیست در بنای وهم غیرآتش زن وبرخود بتاب
3 جام نرگسگرمی شبنم به شوخی آورد پیشچشمتنیستغیر از حلقهٔچشمپر آب
4 در مقامی کز تماشایت گدازد هستیام عرض خجلت دارد ایجاد عرق از آفتاب
1 ندانم بازم آغوش که خواهد شد دچار امشب کنارم میرمد چون پرتو شمع از کنار امشب
2 ز جوش ماهتاب این دشت و در کیفیتی دارد که گویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
3 ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی قدح در دست فردا نیست بی رنج خمار امشب
4 ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت کجا خوابیدی ای غافل در آغوش است یار امشب
1 از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
2 بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
3 دور وهمی میتوان طیکرد چون اوراقگل ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب
4 مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس وهم بنگاست اینکهگوییدارد استغنا شراب
1 ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب دستی بلند میکند اما به زیرآب
2 طبعکرم فسردهٔ دست تهی مباد برگشت عالمیست ستم خشکی سحاب
3 این است اگر سماجت ارباب احتیاج رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
4 غارت نصیب حسرت درد محبتم نگریست بیدلیکه زچشمم نبرد آب
1 میکنمگاهی به یاد مستی چشمت شتاب تا قیامت میروم در سایهٔ مژگان به خواب
2 از ادبپروردههای حسرت لعل توام نالهام چون موجگوهر نیست جز زیر نقاب
3 تا قناعت رشتهدارگوهر جمعیت است خاک بر جا ماندهٔ من آبرو دارد خطاب
4 گر به دریا سایه اندازد غبار هستیام از نفس چون فلس ماهی رنگ میبندد حباب
1 دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
2 ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
3 مترس از غم ناسور ای جراحت دل به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
4 مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا نظر بلندکن و همت حباب طلب
1 یاد وصلی کردم آغوش من دیوانه سوخت لالهسان از گرمی این می دل پیمانه سوخت
2 نالهها رفت از دل و احرام آزادی نبست پرتو خود را در اول شمع این کاشانه سوخت
3 وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار خرمن هستی چو برق از خنده ی مستانه سوخت
4 دور دار از زلفش ای مشاطهٔگستاخ، دست آتش این دود نزدیک است خواهد شانه سوخت