ای هستی از قصر غنا افکنده از بیدل دهلوی غزل 393
1. ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانهات
گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
...
1. ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانهات
گلکرده از هر موی تو ادبار چینی خانهات
...
1. سرکیست تا برد آرزو به غبار سجدهکمینیات
نرسید قطرت نه فلک به هوابیان زمینیات
...
1. شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
...
1. عشق از خاک من آن روز که وحشت میبیخت
رفت گردی ز خود و آینه حیرت میریخت
...
1. آیینهٔ دل داغ جلا ماند و نفس سوخت
فریاد که روشن نشد این آتش و خس سوخت
...
1. بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
...
1. چولاله بیتو ز بس رنگ اعتبارم سوخت
خزان به باد فنا داد و نوبهارم سوخت
...
1. هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت
خوشمکه شعلهٔ اینشمع خارخارم سوخت
...
1. گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت
وقت آنکس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت
...
1. رنگت به چشم لاله بساط نظاره سوخت
خویت بهکام سنگ زبان شراره سوخت
...
1. هرکجا گل کرد داغی بر دل دیوانه سوخت
اینچراغ بیکسی تا سوخت در ویرانه سوخت
...
1. یاد وصلی کردم آغوش من دیوانه سوخت
لالهسان از گرمی این می دل پیمانه سوخت
...