1 صورت وهم به هستی متهم داریم ما چون حباب آیینه بر طاق عدم داریم ما
2 محملماچونجرس دوشتپشهایدلاست شوق پندارد درین وادی قدم داریم ما
3 آنقدر فرصتکمین قطع الفتها نهایم عمر صبحیم از نفس تیغ دو دم داریم ما
4 میتوان از پیکرما یکجهان محرابریخت همچوابرو هرسر مو وقف خم داریم ما
1 تجدید سحرکاریست در جلوهزار عنقا صدگردش است و یکگل رنگبهار عنقا
2 هرچند نوبهاریم یا جوش لالهزاریم باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
3 سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق تقویمها کهنکرد امسال و پار عنقا
4 آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد از رنگ شرم دارد صورتنگار عنقا
1 اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
2 خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
3 خریداران همه سنگند معنیهای نازک را زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
4 ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
1 لغزشی خورده ز پا تا سر ما خنده دارد خط بیمسطر ما
2 ذره پر منفعل اظهار است کو هیولا وکجا پیکر ما
3 مینهد بر خط زنهار انگشت موی چینی زتن لاغرما
4 خنده زن شمع ازبن بزمگذشت گل بچینید ز خاکستر ما
1 همچو عنقا بینیاز عرض ایجادیم ما یعنی آن سوی جهان یک عالم آبادیم ما
2 کس درین محفل حریف امتیاز ما نشد پرفشانیهای بیرنگ پریزادیم ما
3 اشکیأسیم ای اثر از حال ما غافل مباش با دو عالم نالهٔ خونگشته همزادیم ما
4 شخصنسیان شکوهسنجغفلت احبابنیست تا فراموشی به خاطرهاست در یادیم ما
1 باکمال اتحاد ازوصل مهجوریم ما همچو ساغر می بهلب داریم و مخموریم ما
2 پرتو خورشید جز در خاک نتوان یافتن یکزمین و آسمان از اصل خود دوریمما
3 درتجلی سوختیم وچشم بینش وا نشد سخت پابرخاست جهل مامگرطوریم ما
4 با وجود ناتوانی سر بهگردون سودهایم چون مه سرخط عجزیم ومغروریم ما
1 ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را
2 مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را
3 دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
4 التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
1 قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را در دل مینا برونگردیست رنگ باده را
2 خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا
3 ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را
4 همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمعکن چند چونکف بر سر آب افکنی سجاده را
1 چون سروکلفتی چند پیچیدهاند بر ما بار دگر نداریم دل چیدهاند بر ما
2 بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست نیهای این نیستان نالیدهاند بر ما
3 چونگوهر از چهجرأت زین ورطه سربرآریم امواج آستینها مالیدهاند بر ما
4 در عرصهگاه عبرت چون رنگ امتحانیم هرجاست دست و تیغی یازیدهاند بر ما
1 عمریست ناز دیدهٔ تر میکشیم ما از اشک، انتظارگهر میکشیم ما
2 تسخیرحسن درخور حیرتنگاهی است صید عجب به دام نظرمیکشیم ما
3 دامنکشان ز ناز به هر سوگذرکنی چون سایه زیرپای توسرمیکشیم ما
4 از خلق اگرکنارهگرفتیم مفت ماست کشتی زچارموج خطرمیکشیم ما