خوش آن ساعت که چون تمثال از بیدل دهلوی غزل 2672
1. خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من کنم گردی
...
1. خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من کنم گردی
...
1. غبارم میکشد محمل به دوش نالهٔ دردی
که از وحشت نگیرد دامن اندیشهاش گردی
...
1. نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی
ز دیوان نگاه امشب برون آوردهام فردی
...
1. عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
ورقگرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
...
1. اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی
کف خاکسترم با بال قمری همسری کردی
...
1. خیالت هر کجا تمهید راحتپروری کردی
به خواب بیخودی بوی بهارم بستری کردی
...
1. برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی
ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی
...
1. که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
...
1. توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
بپوشی بهله و بر بهله میباید حنا بندی
...
1. درین محفلکه پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم میکند دودی
...
1. مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمیباشد کم از دودی
...
1. نفس در طلب سوختی دل ندیدی
به لیلی چه دادی که محمل ندیدی
...