رهت سنگی ندارد ای شرر وجد از بیدل دهلوی غزل 2505
1. رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزماییکن
...
1. رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن
پر افشانده را بسم الله بخت آزماییکن
...
1. در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
...
1. آزادی آخر بد باخت با من
رنج کمر شد چینهای دامن
...
1. چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
...
1. نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن
اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن
...
1. عرق دارد عنان احتیاج بینقاب من
ره صد دیر آتشخانه واکردهست آب من
...
1. محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من
ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من
...
1. به وهم این و آن خون شد دل غفلتپرست من
وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من
...
1. ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
...
1. گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن
رنگ میبالید تاگردید رنگین انجمن
...
1. جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من
بیستون زار است هر جا میرسد فرهاد من
...
1. تمثال فنایم چه نشان؟ کو اثر من
خودبین نتوان یافتن آیینهگر من
...