ظلمست به تشویش دل اقبال از بیدل دهلوی غزل 2470
1. ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
...
1. ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن
صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن
...
1. آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن
خونم نزند دست به دامان چکیدن
...
1. به مطلب میرساند وحشت از آفاق ورزبدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
...
1. چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن
سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن
...
1. درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن
تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن
...
1. دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن
چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن
...
1. ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن
آیینه هم سیه کرد دوش از نفسکشیدن
...
1. مجو از نالهام تاب نفس در سینه دزدیدن
که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن
...
1. ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن
ازین الفت فریبان صلحکن چندی به رنجیدن
...
1. پریشان کرد چون خاموشیام آواز گردیدن
ندارد جمع گشتن جز به خویشم بازگردیدن
...
1. سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن
قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن
...
1. رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
...