در این محفل ندارد یمن راحت از بیدل دهلوی غزل 2446
1. در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
پریشانیست مشت خاک را سر بر هوا کردن
...
1. در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
پریشانیست مشت خاک را سر بر هوا کردن
...
1. ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن
توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن
...
1. خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن
ز سر تا پای خود محو یک انداز نظرکردن
...
1. دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن
ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن
...
1. بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن
چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن
...
1. اگر مشت غبار خود پریشان میتوانکردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان میتوانکردن
...
1. به دل گر یک شرر شوق تو پنهان میتوان کردن
چراغان چشمکی در پرده سامان میتوان کردن
...
1. چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن
به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن
...
1. دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن
سر غرور نبندد به دوش ما گردن
...
1. گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن
تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن
...
1. از خود سری مچینید ادبار تا بهگردن
خلقیست زین چنین سر بیزار تا بهگردن
...
1. با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن
چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن
...