به وادیی که فروشد غبار از بیدل دهلوی غزل 2422
1. به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن
ز گرد باد رسد تا بهنقش پا ننشستن
...
1. به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن
ز گرد باد رسد تا بهنقش پا ننشستن
...
1. صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
...
1. خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن
درزندگی چو شمع پی همگریستن
...
1. داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن
یعنی که بیش اپن نتوان کم گریستن
...
1. هر چند نیست بیسبب از غمگریستن
باید ز شرم دیدهٔ بی نم گریستن
...
1. آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن
عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن
...
1. آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن
میکشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن
...
1. تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن
چند بهر آبرو آتش بهسر برداشتن
...
1. کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن
همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن
...
1. پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
...
1. منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
...
1. پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
سرمه میخواهد زبان موی چینی داشتن
...