صبح تمنا دمید، دل چمنستان از بیدل دهلوی غزل 2375
1. صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
...
1. صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
...
1. به هر جا رفتهام از خویشتن راه تو میپویم
اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم
...
1. فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم
رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم
...
1. نه لفظ از پرده میجوشد نه معنی میدهد رویم
همان یک رفتن دل میکند گرد آنچه میگویم
...
1. بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
...
1. شررواری ز فرصت رو نمای خویش میجویم
نگاه واپسینم خونبهای خویش میجویم
...
1. حرفم همه از مغز است از پوست نمیگویم
آن را که به جز من نیست من اوست نمیگویم
...
1. شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
...
1. اسمیم بیمسمی دیگر چه وانماییم
در چشمهسارتحقیق آبیکه نیست ماییم
...
1. بیگانه وضعیم یا آشناییم
ما نیستیم اوست او نیست ماییم
...
1. چون کاغذ آتشزده مهمان بقاییم
طاووس پر افشان چمنزار فناییم
...
1. دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم
در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم
...